باز من ماندم و لحظه هایی که از تو سبزند. باز من ماندم و گوشوارهایی که از تو به یادگار مانده اند. باز من ماندم و آن لحظه که دل می بستم وان لحظه که دل می کندم. به یاد می آوردم که چگونه عشقت مطربی آغاز کرد و من ساز شدم. به یاد می آوردم که چگونه جهد می کردم تا عشق در من افزون تر شود. جهد می کردم که چاره ی افسون تو در فسانه ی من باشد. به یاد آوردم که چگونه آواز سر دادم: در مهندس بین خیال خانه ای، در دلش چون در زمینی دانه ای. به یاد می آوردم اولین شب رویش را که من بودم و تنهایی هایم زیر نور یک ماه نو. فریاد زدم که دستم را بگیر، تا با تو تمام شوم ای ماه. گفتی دست را بهل و دل را ببین. نگریستم. در دلم جستجویی افتاد. پرسیدم تو را کجا طلب کنم؟ گفتی کجا جستی و نیافتی.
و تقدیر بر هجرت بود؛ از شهری که بی تو مرا حبس می شد. از شهری که در هر گوشه اش صد عربده جاری بود. از وطنی که به اندیشه ای، آفت جهانی شده بود. درمانده بودم از این حجاب، از این تخته بند تن، بیزار بودم از این پر که دشمن جان طاووس بود. و من مسافر راه های دور، شبگرد غریب خرداد شصت و چهار، بر قهر و مهرت عاشق شدم. بر قهرت، که بر دل داغ می نهاد و بر مهرت، که از خار، گل می رویاند.
منبع:دل آواز