به یاد همه آنهایی که نتوانستند بمانند و رفتند
چند روزی بود که حسابی سرحال بود ، یک بلیز آستین کوتاه سرخابی پوشیده بود با یه شلوار جین سرمه ای پررنگ و یک صندل تابستانی بند دار، یعنی آخر خوشحالی و سرکیف بودن بود.داشتم می رفتم بازار که در خونه شون دیدمش ، همسایه بودیم و همکلاس و دوست . ازش پرسیدم هان چیه سید شیک کردی خبریه؟
لباسای نو پوشیدی.گفت بابام از بندر عباس فرستاده.برا خواهرا و برادرام هم فرستاده.گفتم که همسایه بودیم چند روزی بود که صدای خنده های شادمانه شان را می شنیدیم.ما هم خوشحال بودیم ، چون بعد از چند وقت سختی دیدن روزهای خوبشان داشت شروع می شد. بعد از ۷ ماه بی خبری و ناپدید شدن پدرشان ، حدود یک ماه پیش بالاخره از خودش خبر داده بود که رفته بندر عباس و آنجا در بارانداز مشغول کار شده..جای گازهای مادرشان از روی بازوهای نحیفشان داشت محو می شد .عادت داشت حرص همه این نداشتن ها و سختی ها را بر روی بدن بچه ها یا با دندانهایش یا با گزنه نقش بزند. تا کمی سبک شود.وقتهایی که از سر درماندگی با دندانهایش درد و نداری را با ویشگون و گزنه بر روی رانها و با دندان بر روی بازوهای بچه ها که گاه و بی گاه بهانه می گرفتند از گرسنگی و لباسهای پاره شان نقش می زد و با بغض فروخورده و با فریاد می گفت : چه می خواهید ، چرا نمی فهمید و می نشست کف حیاط شروع می کرد به گریه کردن و زدن خودش .
خنده کنان با سید به طرف بازار رفتیم. امتحانات تمام شده بود اما خرداد هنوز تمام نشده بود و چند روزی بیشتر تا تابستان نمانده بود .از همین حالا می توانستی حس کنی که گرما کم کم داره شروع میشه.صدای جیرجیرکها سرسام آور بود .حقشان بود که در گرمای بعداظهر تابستانها با تعقیب جیر جیرشان در لابلای شاخه های درختان به چنگشان می آوردیم و زندانی شان می کردیم در قوطی های شیشه ای و این بود یکی از سرگرمی های مان. مشتاق رسیدن تابستان بودیم تا در روز اول تیر که به آن پنجک می گویند برویم دریا و آب تنی کنیم.از روستاهای جاده آبکنار هم گروه گروه می آمدند برای به آب زدن تن و بدنشان که رسمی بود ناگفته بین همه که خود را ملزم به انجام آن می دانستند.
یهو سید برگشت گفت ببین حالشو داری بریم خیس سونو بچینیم .گفتم والش ؟ مگه وقتش شده؟ گفت آهان من دو سه روز پیش دیدم چندتا از بچه ها سطلشان پره از والشه.گفتم با این لباسا.به لباسای جفتمون اشاره کردم.گفت آلان نه .بعداز ظهر. وقتی نهارمونو خوردیم یه لباس کهنه بپوش و بیا دم در.با خودم چی بیارم سید؟ گفت یه سطل.پرسدم بزرگ یا کوچک؟ سطل دیگه بیا حالا بپرس چه رنگی حالا هر چیزی .یه چیزی که بتونی توش والش بریزی.نمی دونم چرا شاکی شد .اصلآ با این سر و پز عصبانی شدن بهش نمی اومد.بهش گفتم، اونم یه نگاهی کرد که برگشتم گفتم برا چی واستادی هاج و واج منو نگاه می کنی برو زود نهارتو بخور دیر بریم ممکنه چیزی گیرمون نیاد.زیر لبی گفت ای که روتو برم.چون لباش درشت بود غر زیرلبیشو شنیدم.
نفهمیدم نهاروچطوری خوردم.پیاز خوروشت بود .اصلآ دوستش ندارم اما خوردم.خوروشت فقط باقلا قاتق بقیه خوروشتها هستند که باشند.باقلا قاتق خوروشت خاطره هایم هست و عاشقشم و دوسش دارم.بابام گفت هان چیه دنبالت کردن ؟ نه با سید می خوایم بریم والش چینی.چی تو ، مگه بلدی ؟ مگه می تونی؟ گفتم یه سطل بهم بدید با سیدم کاری نداره که.بابام گفت اهان کاری نداره برو شب با دست و صورت زخمی که دیدمت حالتو می پرسم.مادرم رفت از حیاط کنار دم و دستگاه حصیر بافی اش که با خاله ام دو تایی می بافتند برای استفاده خودمان و فروش یه سطل برداشت و آب زد توش و شستش داد به من و گفت برو ببینم می تونی پرش کنی.رفتم دم در و منتظر ماندم.هنوز نیامده بود رفتم دم در خانه شان تا رسیدم در باز شد و سید آمد بیرون و گفت بریم.یهو برگشت گفت نمی ریم آب بیاریم که این سطل به این بزرگی چیه با خودت آوردی.سید جان کوچکشو نداشتیم حالا نمی خوام که پرش کنم هر چقدر که تونستم می چینم.حالا کدوم سمت می ریم؟ گفت طرف جاده آبکنار.رفتیم و رسیدیم به ورودی اول جاده کچلک.سمت راست تا چشم کار می کرد درخت بود و ابتدایش هم بوته های والش اما تاز گل کرده و کال.گفتم سید باید بریم داخل این درختها.گفت اهان.گفتم اگه داخل هم والشا مث اینا باشه چی.گفت نه اینا سر راهند هر کی رد میشه رسیده هاش رو می کنه. بیا بریم داخل. هوا گرم شده بود ظل گرما بود پرنده پر نمی زد تک و توک ماشینی رد می شد.سر راه هم دم یه برکه چند نفری داشتند ماهی شیکال(اردک ماهی) می گرفتند.کسی از این ماهی ها نمی خورد .تو کپورچال فقط یه نفر می خورد که بدنش باد داشت و می گفتند برا درمان این مرض خوبه.
رفتیم داخل جنگل که پر از درختان سر به فلک کشیده بود خب معمولاآ جنگل پر از درخته.هنوز ابهت جنگل نگرفته دارم با خودم دری وری میگمکمی که جلو رفتیم بوته های تمشک رو دیدیم و شروع کردیم به چیدن.والشها رسیده و شیرین بودند.یکی می خوردم دوتا مینداختم تو سطل.سید گفت فقط رسیده ها رو بچین نخوای برا اینکه سطل و پر کنی هرچی جلو دستته بچینی.نه بابا حواسم هست من گفتم.می چیدیم و از لای بوته ها می رفتیم جلو خارهای بوته ها دست و صورتم رو می خراشیدند و به شلوار و پیراهنم می چسبیدند و بزور جداشون می کردم و جلو می رفتم .مثل یک سردار فاتح که جلوی راهم هر چی بود می چیدم و شاخه ها رو هم با یک چوب می زدم کنار تا کمتر بهم بچسبند و عاشقانه بغلم کنند.سید هم در یه گوشه دیگه مشغول بود.دلم شروع کرد به درد گرفتن ،نگاه کردم دیدم سطلم بیشتر از نصف شده ولی فکر کنم سطل دلم سرریز کرده بود.برگشتم طرف سید و گفتم سید در چه وضعی؟ سطلت پر نشده.گفت سطلم پر شده یه پلاستیک هم آورده بودم اونم تقریبآ پره.یه نگاهی بهش انداختم و چوبی را که دستم بود پرت کردم طرفش و گفتم تو که والشت بشتر از سطل منه اونوقت منو مسخره می کردی که سطل به این بزرگی رو برا چی آوردم منم باید سطلمو پر کنم.گفت باشه فقط زود باش چون داره غروب میشه.سطلموم و برگشتم سمت سید و گفتم بریم.سید یه چرخ کامل زد و لبخندی زد و گفتبریم فقط نمی دونم باید کدوم سمت بریم.گفتم یعنی چه برا چی مسخره بازی در میاری اذیت نکن راه بیفت بریم.گفت باور کن نمی دونم.پرسیدم مگه قبلآ اینجا نیومده بودی و خیلی راحت گفت نه.نشستم روی زمین گفت چیه پاشو برا چی نشستی.گفتم خیلی خسته ام حالام که نمی دونیم کدوم سمت بریم.فقط درخت بود و بوته های تمشک و صدای کلاغ و گنجشک و بلبل.بالا را نگاه کردم.آسمان آبی آبی به رنگ دریا یا شایدم دریا به رنگ آسمانه راستی کدوم رنگ کدومه ف آسمان رنگ دریاست یا دریا رنگ آسمان کمی متوجه شدم که کمی قاطی کرده ام.سید گفت بلند شو یه سمتی میریم.گفتم بیا داد بزنیم شاید یکی صدامونو بشنوه ، گفت بزنیم با صدای بلند داد زدیم آهای کسی اینجا نیست کسی صدامونو میشنوه.چند بار تکرار کردیم ف فقط پرنده ها بودند که از وحشت صدای ما از روی شاخه ها بلند شدند و پرواز کردند و رفتند.کاش بال داشتیم به سید گفتم.گفت مث اینکه هوای جنگل گرفتت و داری هذیون میگی.وحشت کرده بودم شدید .برای اولین بار تو عمرم اومده بودم والش چینی و برای اولین بار هم باید در چند متری خانه گم بشم .به سید گفتم اگه راهمونو پیدا نکنیم و شب بشه چکار کنیم.حتمآ همان شغالایی که بعضی شبها صدایشان را می شنیدیم و می گفتیم فردا هوا آفتابیه حالا که زوزه بکشند و فردا هم هوا آفتابی باشه با خورشیدو نخواهیم دید چون همان شغالا مارا خواهند خورد.دلم می خواست سطل را با همه والشها محکم بکوبم روی زمین.
ساکت شدیم.صدای زوزه موتور ماشینی به گوش می رسیداما با فاصله ای خیلی دور.دور خودمان می چرخیدیم به چپ و راست ، بالا پایین.فقط درخت بود و بوته ها .ناگهان صدای فش فشی شنیدیم ترس خورده به همدیگر نگاه کردیم از لای بوته ها یک مار پیچ تاب خوران به طرف جلو می آمد سید انگشتش را روی لبهایش گذاشت و با اشاره فهماند که آرام و ساکت از سر راهش کنار بکشم و بعد آرام گفت کاری به ما ندارد.اما من مرده بودم و زنده شده بودم.با وحشت به سید نگاه می کردم که ناگهان قهقه بلندی زد و گفت باورت میشه ما گم شده ایم.داد زدم برا چی می خندی .گفت آرام و ساکت باش و گوشهایت رو تیز کنو به صدای ماشینها گوش کن که از کدام سمت است.اطراف این جنگل یک جاده بیشتر که نیست.اصلآ صدایی نمی شنیدم.خسته و کلافه و نگران بودم.زمان به سرعت می گذشت و روشنایی جنگل هم کم شده بود وبه تاریکی می زد.اگر دیر می رسیدم خانه جواب این بابا رو که می گفت بارها بهت گفته ام قبل از تاریک شدن هوا باید خانه باشی رو چه می دادم.گوشامونو تیز کردیم صدایی می آمد نزدیک بود از سمت چپ مابود.از بس چرخیده بودیم انگاری به جاده نزدیک شده بودیم.جهت صدا را گرفتیم و پیش رفتیم.تازه ترس گم شدن را داشتم از یاد می بردم دل دردم را که فراموش کرده بودم یادم آمد و شدت هم گرفته بود از بس والش خورده بودم.جاده را دیدم بالا پایین پریدم کمی از والشا ریخت زمین، به درک که ریختند.پیدا شده بودیم بدو بدو از لای بوته ها که خارهاش به دست و پا و لباسامان می گرفت می دویدیم طرف جاده.بیرون آمدیم از این برزخ .هوا تاریک شده بود.با قدمهایی تند می رفتیم به طرف خانه.سطلهایمان سیاه بود از تمشک و نمی دانستیم که این اولین گم شدنمان بود و نمی دانستیم که در روشنایی و هیاهوی زندگی هزاران بار باید گم شویم.
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
سلام دوستان
ازینکه می بینم هم محلی های عزیزم در راه اعتلای کپورچال عزیز از هر فرصتی استفاده می کنند بسیار خوشحالم
ولیکن کپورچال خود دارای سایت خبری کاملی است که ظرفیت های زیادی برای گسترش دارد و از تمام هم محلی های عزیز با هر دیدگاهی دعوت به همکاری می نماید.
امیدوارم شما را در کپورچال کلاب ببینم
kapourchalclub.ir
حسین فکوری
سردبیر گروه خبری کپورچال کلاب
با سلام خدمت همولایتی عزیز.اولین نوشته ام حدود ۵ سال پیش در همین سایت دیده شد که کماکان ادامه پیدا کرد و آن زمان که بنده خیلی هم ناراحت بودم که جوانان کپورچال به جای انجام کار این چنانی به کارهای دیگری مشغولن بودند و بنابراین این مسئولیت را در قبال این سایت دارم که حتمآ خیلی از نوشته هایم را برایشان بفرستم و همچنین خوشحالم که بالاخره همولایتی هایم هم همت دادند و با راه اندازی سایت و کانال فعال شده اند و حتمآ برایشان اگر قسمتی دارند برای چنین نوشته هایی مطالبی ارسال خواهم نمود.مطمئن باشید کپورچال را عاشقانه دوست دارم و از پیشرفت و اعتلایش خیلی خوشحال خواهم شد.گفتنی ها بسیار است……
آقای احمدجوی عزیز ممنون بابت سالهایی که با نوشته های زیبایتان با ما همکاری نمودید ?
امیدواریم همیشه موفق و سربلند باشید و بتواتید برای ما و سایتهای دیگر مطلب ارسال کنید
با سلام و عرض ادب خدمت مدیریت محترم سایت
بابت ارسال مطالب که تشکر کرده اید باید عرض کنم که من هم بابت درج نوشته های اینجانب در سایت وزینتان تشکر می کنم و چنانچه بتوانم و خداوند بزرگ یاریم کند که بتوانم بنویسم حتمآ برایتان ارسال خواهم نمود.همیشه روزگار شاد و سلامت باشید.
سپاسگزارم ?
با سلام خدمت آقا رحیم عزیز:
مثل همیشه چه زیبا نوشتی،خاطرات شما را که مِیخوانم انگار گذشته خودم را دارم مرور می کنم،و چقدر لذت بخش است ، احساس آرامش بهم دست می ده.با آرزوی سلامتی و توفیق روزافزون برای شما.
با سلام خدمت هم نام عزیزم
ممنون و متشکر از اظهار لطفتان.پاینده باشید
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .
اين مجموعه درساماندهي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ثبت گرديده است.
آدرس :استان گيلان -بندرانزلي-جاده آبکنار-روستاي"کرکان"بندرانزلي