در افسانههای گیلکی راجع به لاکپشت آمده است که لاک پشت، دختر جوان و زیبایی بوده و در دهی زندگی میکرده و در یک هوای خوب و آفتابی در حیاط خانهشان توی تشت (لگن) آبی مشغول شستن خودش بوده است که ناگهان متوجه میشود غریبهای دارد یواشکی به او نگاه میکند،
او از شرم؛ و از ترس نگاه غریبه، آبِ تشت را خالی میکند و تشت را روی سرش میگذارد و در همان حال از خدا میخواهد هیچ وقت چشمش به آدمیزاد نیفتد و خدا آن تشت را به لاکی تبدیل میکند و به پشتش میچسباند و قیافهاش را عوض میکند و از آن پس لاک پشت به وجود می آید.
عکس از نت
جمع آوری و تنظیم متن: عاکف معززلسکو
جالب بود من اینو شنیده. بودم ممنون از زحمات شما
با سلام و تشکر از زحمات شما
در صورت امکان کتابهایی را که در آنها به افسانه های گیلان اشاره شده باشد اشاره کنید.
با سپاس