رضا
ناچار بودم با حمید و هوشنگ طبقه بالای چاپخانه زندگی کنیم، عصرها بعد از تعطیلی تعاونی و بستن صندوق و واریز پولش در صندوق قرض الحسنه ای که در همان خیابان بود باتفاق رحیم به چاپخانه می رفتیم و به صورت کنترات جعبه های کفش چاپ شده مربوط به یک تولیدی کفش را مونتاژ می کردیم.رحیم که منزل عمویش بود که بعد از اینکه خواهرش از شمال آمد با همدیگر یک جایی را اجاره کنند و من هم به بچه ها گفتم که ما هم بهتره دنبال جایی برای اجاره باشیم چون چند وقت دیگه که سرما شروع بشه چاپخانه نمی توان زندگی کرد. و پس از مدتی جستجو یک اتاق گرفتیم که بزرگ بود و سه نفری با آوردن لوازم از شمال و خرید مابقی لوازم یک سرو سامانی به زندگی مان دادیم ، البته به مجردها به سادگی جایی را اجاره نمی دادند ولی با وساطت حاج کریم به ما اجاره دادند.روزها وقتی پشت صندوق نشسته بودم همه حواسم به روبرو و دوتا چشم سیاه بود که حواسم رو پرت می کرد و کم کم داشت کار دستم می داد.
حمید
پایین روی دستگاه چاپ یک ورقی و ملخی مشغول بودم و کم کم کار را داشتم یاد می گرفتم.حاج کریم گفت صحافی دیگر بسه و بایستی کار با دستگاههای چاپ را یاد بگیری و عصرها سعی کن از هوشنگ یاد بگیری که به همه کارهای چاپ مسلط بشی ، خیلی حوصله و صبر می خواست که در توان من نبود ، من بیشتر کار با دستگاهها را دوست داشتم و بهتر یاد می گرفتم .آقا نجف هم خیلی کمکم می کرد و نکات مهم را بهم یاد می داد اما حسین آقا شریک دیگر حاج کریم اصلاً بد اخلاق و بد قلق و عصبانی بود اما روی هم رفته بدک نبود.برادرش هم کارمند شرکت تولید دارو بود و عصرها می آمد چاپخانه و تا حدود ۱۰ شب روی ماشین های چاپ کار می کرد ، آدم حرفه ای بود و البته همیشه مورد نصیحت برادرش حسین آقا قرار می گرفت کمی چموش بود ، اما آقا نجف یک چیز دیگری بود و همیشه لبخند روی لبانش بود و بسیار خونسرد و اگر یه وقتایی ناراحت هم و عصبی می شد باز هم در همان حالت ها قیافه اش دیدنی و تماشایی بود و ما عصبانیتش را باورمان نمی شد.
هوشنگ
هم در چاپخانه جا افتاده بودم و هم در خانه با حمید و رضا جوش خورده بودم و اوضاعمان داشت بهتر می شد.به مادرم گفته بودم کمتر به خانه مردم برای کارکردن و کمک برود، البته فقط خانه یکی دوتا آشنا می رفت و به آنها کمک می کرد ، اما دوست نداشتم برای کار حتی به خانه آنها هم برود. می خواستم کم کم احساس استقلال داشته باشیم و با کمک من مشکلاتشان حل شود.برای خواهرم هم خواستگار آمده بود که هنوز جواب قطعی نداده بودند و مادرم می خواست من جواب قطعی را بدهم که اگر جوابم مثبت بود می بایستی به فکر جور کردن جهیزیه هم باشیم.در حروفچینی که دیگر حرفه ای شده بودم و تا دیر وقت اضافه کار می ماندم.خانه ای که با بچه ها گرفته بودیم نزدیک چاپخانه بود و عصر به بعد هم که رحیم و رضا کارشان تمام می شد می آمدند چاپخانه و کار صحافی یا مونتاژ جعبه کفش می کردند و این روزگار می گذشت… ادامه دارد …..
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)