یکسال بود که در روستای هوس شهرستان فریمان مشهد به عنوان سپاه دانش خدمت میکردم. سرشماری آبانماه سال ۱۳۴۵ بود که از طرف آموزش پرورش شهرستان مشهد به ما اعلام کردند اگر مایل باشیم به مدت یک ماه کلاس ها را تعطیل کرده و برای سرشماری در این منطقه همکاری نماییم. در اینصورت علاوه برمبلغ سیصد تومان حقوق سربازی مبلغ هزارتومان هم پاداش خواهند داد. که هزار تومان آنوقت بیش از چند میلیون تومان حالا بود. پذیرفتم و به اداره آموزش وپرورش شهرستان مشهد رفتم. کلاسی ترتیب دادند و توضیحاتی در مورد سرشماری دادند فرمهای مخصوص سرشماری را توزیع کرده و نحوه پر کردن فرم ها را نیز توضیح دادند و همچنین نحوه جمع بندی آمار در هر روز و گزارش دادن روزانه و نحوه برطرف نمودن اشکالات را گفتند و آموزش چند روز طول کشید.
نقشه هوایی هر منطقه را که اسامی روستاهای آن مشخص بود توزیع کردند. نقشه من مربوط به حوالی روستایی بود که در آن خدمت میکردم، روستای محل خدمت من و ۱۰- ۱۵ روستای اطراف آن بودند و طوری تنظیم کرده بودند که سرشماری آنها یک ماه طول می کشید.
از روز اول آبان ماه سال ۱۳۴۵ سرشماری آغاز شد من در طول یک سال گذشته به منطقه آشنایی نسبی پیدا کرده بودم. اوّل از روستای خودم شروع کردم که تمرین خوبی بود چون شناسایی کامل به همه چیز داشتم . حتی میتوانستم با یکی از دانش آموزان در مدرسه نشسته واین کار را انجام دهم ولی این کار را نکردم بلکه با یکی از بچّه ها منزل به منزل مراجعه کرده و فرم های مربوط را پر کردم. بعد به روستای لوشاب که در بالا دست ده ما بود و ما با آنها مراوده داشتیم و آب قنات بین ما و آنها تقسم می شد رفتم و سپس به روستای باغ عباس که در پایین ده و با قدری فاصله و پشت یک کوه نسبتاً کوتاه قرارداشت و برای رفتن به آنجا باید کوه را دور زده و به آنجا رفت که این کار را کرده و شروع به آمارگیری و پر کردن فرم ها در آنجا نمودم.
روز سوّمی بود که سر شماری در روستای باغ عباس را انجام میدادم وارد قلعه ای شدم که حدود ۶-۵ خانوار در آن زندگی می کردند. روستاهای اطراف فریمان بیشتر خانه ها برای جلوگیری از حمله دزدها و اشرار بصورت قلعه ای بوده که هرقلعه یک دروازه داشت که یک حیاط در وسط و تعدادی اطاق در اطراف آن بودند، گاهی هم چند اطاق تودرتو که به هم ارتباط داشت و در آن چند خانوار که بیشتر فامیل بودند زندگی میکردند و یک روستا تشکیل می شد از چند قلعه و در حیاط این قلعه زیز درخت توت قدیمی که بسیار پر شاخ و برگ بود فرش پهن کرده بودند ومرا به آنجا دعوت کردند و چند مرد و زن تعدادی بچه در اطراف ما نشستند. من از هرخانواری سئوال میکردم و فرم های مربوطه را تکمیل می کردم.
سرپرست خانواده آقای فلانی- شغل – مقدار زمین – محصولی که تولید می کنند- تعداد احشام- تعداد بچّه ها- سن و کارآنها و…..فرم هایی که برای این خانوارها پر کردم هرکدام یک یا دو یا سه بچّه داشتند. و من دیدم که تعداد بچّه هایی که آنجا بودند خیلی بیشتر از تعدادی بود که من نوشته بودم. از یکی پرسیدم بچّه های تو کدامند؟ دو پسر را نشان داد. و ار دیگری سئوال کردم یک پسر را نشان داد. گفتم پس این دخترها بچّه های کی هستند؟ گفتند آنها بچّه نیستند. دخترند. گفتم خوب پس این ها دختران چه کسی هستند؟ دیدم هر کسی چند دختر دارد و من آنها را جزو آمار نیاورده بودم.
دوباره فرم های تکمیل شده را کنار گذاشته و فرم های دیگری برایشان پر کردم. وقتی که به آمار روز قبل مراجعه کردم دیدم تعداد دخترهایی که ثبت کرده ام مغایرت زیادی دارد آمارگیری را در این ده دوباره انجام دادم. این دفعه نپرسیدم تعداد بچّه؟ بلکه پرسیدم تعداد دختر؟ تعداد پسر؟
یکی دیگر از مغایرتها تعداد اتاقها بود. وقتی از هرکس می پرسیدم چند اتاق داری؟ میگفت یک اتاق، اما اگر میپرسیدم چند خانه داری، میگفت مثلاً ۴ – ۳ خانه: گوخانا، کاهدون انباری، اتاق، اتاق به جایی میگفتند که فرش بود، و اگر فرش نبود و خالی هم بود اطاق نبود بلکه خانا بود. آن بخش چون نزدیک تربت جام و مرز افغانستان بود به لهجه افغانی صحبت میکردند. و گوخانا یعنی طویله.
چون شبها باید آمار را جمع بندی میکردیم آن شب تا دیر وقت نشستم و آمار سه روز را مجدداً جمع بندی کردم و بعد از این سعی کردم بیشتر دقّت کنم. بعد از روستای باغ عباس به روستای دیگر رفتم که نا آشنا بود یعنی تاکنون به آنجا نرفته بودم. در این مدّت آمارگیری اگر سرظهر به جایی میرسیدم که ناهار میخوردند، یا تعارف میکردند که با آنها ناهار بخورم، یا برایم غذا میآوردند، یا میگفتند برو مثلاً ناهار خانه کدخدا ناهار منتظرتان هستند. که اغلب اینطوری بود. چون کدخدا بابت اینگونه هزینه ها چند خروار گندم از سر خرمن ها میگرفت و من این قضیّه را میدانستم . آنروز تا ساعت ۳ بعداز ظهر کار کردم کسی تعارفی برای ناهار نکرد. سراغ خانه کدخدا را گرفتم مرا به آنجا بردند. در آنجا آمارگیری را انجام داده بودم. مجدداً احوال پرسی کرده گفتم چیزی برای ناهار دارید؟ گفت چه میخوری؟ گفتم هرچه که باشه، تعارف کرد به اتاق رفتیم پشتی آورد نشستیم، صحبت کردیم، گفت نیمرو میخوری؟ گفتم عالی است. رفت بیرون بعد از مدّتی آمد و گفت تخم مرغ نداریم، مسکه میخوری؟ یعنی کره گفتم اشکالی ندارد رفت و دوباره برگشت چای با آب نبات آورد صبر کردم غذا بیاورد امّا خبری نبود چای ریخت به اتّفاق خوردیم من فقط یک استکان کوچک چای خوردم چون گرسنه بودم. بساط را جمع کرد و برد. بعد از مدتی مقداری روغن حیوانی با چند عدد نان تافتون بیات آورد و گفت کره نداشتیم. گفتم اگر امکان دارد چای را مجدداً بیاورند تا با نان و روغن بخورم گفتند دور ریختیم من به اندازه کف دست نان به روغن مالیده و به زحمت خوردم و دست از غذا خوردن کشیدم. بعد آمد و گفت دیگر نمی خوری؟ گفتم نه گفت تو که باندازه یک جوجه غذا میخوری و جمع کرد و برد. البته چون اعتقاد به آمارگیری و سپاه دانش و مامور و هرچه که از طرف دولت به آنها تحمیل میشد، نداشتند مقاومت منفی هم میکردند.
در یکی از روستاها وارد منزلی شدم در حیاط فرشی پهن بوده دختر جوانی روی آن دراز کشیده و سرش را بالا گرفته بود و مادر بزرگش پیشش نشسته بود وقتی رفتم هیچکدام تغییر حالت ندادند فقط تعارف کردند و من رفتم روی همان فرش نشستم و برایم جای سئوال بود، مادر بزرگ که انتظاری نبود اما چرا نوه اش به خودش تکانی نداد آنهم به آن وضع خوابیدن که فقط یک چادر نماز سفید تا پشت گردن رویش کشده بود. از سئوالات آمارگیری فهمیدم که اینجا منزل پسر مادر بزرگ و دختر هم نوه پسری او می باشد. می گفت مادرش نان و آب دوغ به دختر زیاد داده او اینطور فلج شده است و قادر به حرکت نمی باشد، چون آب دوغ که قوّت ندارد بچه باید گوشت بخورد تا قدرت بگیرد، مادر دختر چند سالی بود که مرده بود و پدرش سر کار کشاورزی بود. دختر ۲۸- ۲۷ سالش بود، بسیار زیبا، خوش صحبت و شیرین زبان بود وهیچ لهجه ای نداشت. مادر بزرگ می گفت سال ها در مشهد و تهران در بیمارستانهای مختلف بستری بوده ولی معالجه نشده است و دکترها ناامید شده وجوابش کرده اند، دلم سوخت، مادر بزرگ هم لهجه شهری مشهدی داشت. اکنون می فهمم شاید بیماری ام- اس گرفته بود که آنوقت قابل تشخیص نبود. از اینجا نیز خدا حافظی کرده و به کارم ادامه دادم. بعضی از روستاها بودند که بعلت نداشتن آب یا متروکه بودند و یا دو سه خانوار در آن زندگی میکردند. (ادامه دارد)
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
با عرض سلام
تشکر میکنم به خاطر داستان بسیار جالب شما و بی صبرانه منتظر بقیه ان هستم
ضمن اینکه به هنگام خواندن مطلب تبسمی بر لبم نشست سری هم به نشانه تاسف از جهل مردم ان زمان تکان دادم و برایم تجربه مشابهی را تداعی کرد که ۱۵ سال پیش در خطه دیگری از این سرزمین شاهدش بودم و تاسف بار تر که هنوز در قرن حاضر نیز …..