خاطرات زیادی در زندگی انسانها وجود دارند که در پستوهای ذهن گم شده اند که گاهی با یه اتفاق ، کلمه ، عکس ویا چیزهایی کوچک ناگهان به یاد ش می آوری و این خاطره یکی از آنهاست که در ورقهای اتفاقی نوشته هایم که بیش از دو دهه پیش به صورت پیش نویس نوشتهام را پیدا کردم و دیدم تا آماده شدن خاطرات یک دوره از زندگی ام که در حال نوشتنش هستم و احتمالاً تا آماده شدن و ارسال جهت درج در این سایت ممکن است زمان بر باشد این خاطره را می نویسم تا در زمانی دیگر آن یکی آماده گردد:
من از اون آسمون آبی می خوام – من از اون شبهای مهتابی می خوام. من می خوام یه دسته گل به آب بدم – آرزوهامو به یک سراب بدم …… یهو صداش افتاد به خرخر و قطع و وصل شدن ، باور کنید رادیوی خوشگلی بود ، شبیه سوسک .۴۵ تومان (۴۵۰ ریال) خریده بودمش. مادر بزرگم که خدا رحمتش کنه بنده خدا هی غر می زد :آخه این هم شد رادیو، یه چیز درست و حسابی می خریدی.در سال ۱۳۵۴ که وارد اول دبیرستان که به آن می گفتند پایه نظری به همراه خواهر بزرگترم و مادر بزرگم که به عنوان بزرگترمان و پخت و پز همراهمان شد در بندر انزلی و من که به دبیرستان فردوسی رفتم.پول تو جیبی اندکم جمع شده بود و آن رادیو را خریده بودم و قبل از آن و بعد از آن و برای همیشه به دنبال چیزهای متفاوت بودم و هستم ، شاید یک جوری می خواستم متفاوت باشم ،شاید یک نقص می تواند باشد اما من از این کار لذت می برم و همیشه به دنبال چیزهای متفاوت و نو هستم. بگذریم ، در ادامه بگویم ترانه ای را که گوش می دادم در کنار دریا بود و اواخر بهار بود و پایان امتحانات سال سوم دبیرستان (نظری) که داشتم برای خودم دلی دلی کنان کنار ساحل قدم می زدم و این آهنگ را گوش می کردم که این خرخر و قطع و وصل شدن صدا مرا به خاطرات دو سال پیش کشاند که رادیو را تازه خریده بودم که باعث دردسر زیادی برایم شده بود .مادر بزرگ می گفت : حیف آن همه پول که بابت این قورباغه دادی. گفتم : اولاً این رادیو هستش ، دومش شکل قورباغه نیست و شکل سوسک هستش و خیلی هم قشنگه. لامصب دم مغازه خوب می خواند ، نمی دانم چه مرگش شده>مادر بزرگم گفت : زود برو عوضش کن و یک رادیو بخر.خواهرم گفت ننه جان (ما به مادر بزرگ پدری مان می گفتیم ننه) این که رادیو هستش ، فقط شکلش اینجوریه.مادر بزگم گفت خدا به دور دوره آخرالزمان یعنی همین دیگه ، رادیو هم مگه این شکلی میشه؟ خواهرم گفت : ننه دنیا در حال پیشرفته ، این حرفا چیه که می زنی؟مادر بزرگم گفت : برو دختر جان پیشرفت چه کوفتیه.سوسک ساختن هم پیشرفته؟ وقتی از در و دیوار خونه ها سوسک بالا و پایین میره ، این چه حرفیه تو می زنی؟
باید بلند می شدم ومی رفتم ،این جوری که اوضاع داشت پیش می رفت کار داشت به جاهای خطر ناک می کشید ف وای از اون وقتی که به بابام می گفت ، اونوقت باهاس یه لشگر جمع می کردم تا اوضاع رو روبراه کنم.از رو ناچاری و علیرغم میلم بلند شدم و رفتم طرف مغازه ای که رادیو را از اونجا خریده بودم تا پسش بدم وگرنه تا صبح باید با ننه دل می دادیم و قلوه می گرفتیم.با هر بیچارگی بود رادیو رو پس دادم و رادیوی دیگری خریدم.دو سال از آن ماجرا گذشته بود و من با رادیوی تعویضی کنار ساحل داشتم قدم می زدم تا با نگاه به اتصال آسمان و دریا انرژی بگیرم و لذت ببرم که سرو صدای رادیو مرا برد به آن ماجرا……….
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
باسلام و عرض ادب خدمت برادر بزرگوار جناب احمدجوی وتشکر بابت اهدای کتاب به کتابخانه سنگاچین -امیدوارم هرجا هستید در پناه حق سلامت وسربلند باشید