مطالبی که من می فرستم خاطرات زندگی ام از ۶-۵ سالگی تا ۶۰-۵۰ سالگی می باشد و برای تنوع یکی ممکن است مربوط به ۵سالگی، یکی ۱۰- ۲۰-۳۰سالگی و یا ۴۰ و۵۰ و۶۰سالگی باشد و زمان آن در خود مطلب ملحوظ است ولی پس از اتمام مطالب میتوان آنها را مرتّب نمود اگر تعدادی از آنها برای کسی جالب یا خوشایند نباشد امیدوارم به بزرگواری خود مرا عفو نمایند.
تیرماه سال ۱۳۸۱بود چند سال بعد از غرق شدن برادر کوچکترم در دریا یک شب برادر زاده ام (پسر برادر بزرگتر) از بندرعباس زنگ زد و گفت پدرم تصادف کرده بردیمش بیمارستان. گفتم چطوری؟ با کی؟ آلان حالش چطوره؟ گفت داستانش مفصّل است آلان به حالت اغما در بیمارستان بندرعباس بستری است. گفتم من فردا به بندر میآیم.
مثل آدم های گیج روز بعد بلیط هواپیما گرفته راهی بندرعباس شدم. در حالیکه در سالن ترانزیت هواپیمایی نشسته بودم و از نیم ساعت قبل از پرواز، مرتّب سئوال می کردم مگر هواپیما سر ساعت حرکت نمی کند؟ پس چرا گیت ها باز نمی شوند. می گفتند قدری تاخیر دارد. پس از اینکه یک ربع ساعت از زمان پرواز هواپیما گذشت، از مسئولین سوال کردم چرا زمان سوار شدن هواپیما را اعلام نمی کنید؟ گفتند هوا پیما رفته و من جا مانده ام. بازار سیاه هم آنروزها بیداد میکرد نمیدانم این قضیّه جا ماندن من عمدی بوده یا نه؟ خلاصه مجدداً در لیست انتظار قرار گرفتم و با چند ساعت تاخیر بلیط تهیه کرده، سوار هواپیما شدم. وقتی رسیدم غروب بود مرا به بیمارستان بردند. دیدم برادرم با سر و بدنی خون آلوده و بی هوش روی تخت بیمارستان و در اطاقی که چند مرد و زن ماههاست به حال اغما بوده اند روی تخت بیمارستان دراز کشیده و سرم و آمپول و دستگاههای مختلف به او وصل است، ضمناً مریض ها به وسیله پارتیشن از هم جدا بودند. چند ساعت در بیمارستان ماندم، از پرستاران و دکترها وضعیت او را پرسیدم، کسی نمی دانست کی بهوش می آید.
برادرزاده هایم که همراهم بودند، توضیح دادند که: در جاده میناب- بندرعباس با برادر ناتنی خانمش یعنی دایی ما به اتّفاق پیمانکاری لوله کشی گاز میکردیم، پدرمان در طرف دیگر جادّه زیر درختی استراحت می کرد. که برای انجام کاری صدایش کردند. هنگام آمدن به این طرف جاده اتومبیلش با یک پراید مسافرکشی برخورد کرده و او از اتومبیل به بیرون پرتاب شد. وقتی او را به بیمارستان رساندیم به حالت کما رفته بود. خانم و بچه های کوچکش نمی دانند و فکر می کنند زخمی شده و به زودی به منزل باز می گردد. در دل گفتم وقتی کسی در اثر برخورد اتومبیل ها به بیرون پرتاب شده باشد این دیگرتصادف نیست. آخر شب برادرزاده بزرگتر گفت عمو تو خسته هستی با برادر دیگرم به منزل برو و استراحت کن من اینجا هستم. صبح روز بعد مجدداً به بیمارستان رفتم از این و آن پرس و جو کردیم تا از وضع بیمار اطلاعاتی بدست بیآوریم و هرچه زمان می گذشت ناامیدتر می شدیم و اگر خلاصه کنم یک هفته بدین منوال گذشت من با پسرها در بیمارستان کشیک می دادیم ضمن سرکشی به خودش وضعیتش را از دکترها و پرستاران جویا می شدیم. گاهی می گفتند حالش خوب است ولی ما نمی توانیم به هوشش بیآوریم به خاطر تنگی نفس نمی تواند تحمل کند. (چون بعلت کار در زیززمین های نمور و داخل کشتی ها آخر عمر آسم هم گرفته بود). گاهی می گفتند ریه ها یش پراز خون است باید خارج شود. گاهی می گفتند حالش اصلاً خوب نیست و معلوم نیست آیا بهوش بیآید یا نه. خواستیم برای مداوا به تهران بیآوریم می گفتند وضع اش برای انتقال خوب نیست کاری که تهران می کند ما داریم انجام می دهیم، بعد از ۱۰- ۸ شبانه روز، یک شب ساعت ۱۲ برادر زاده بزرگتر از بیمارستان زنگ زد و گفت عمو خودت را برسان، دکترها گفتند کار تمام است و مریض شما فوت کرده است. من و پسر دیگرش رفتیم به اتفاق پسر بزرگتر جنازه را تحویل گرفتیم. سرد خانه در جای دیگری بود. آمبولانس گرفتیم جنازه را به سردخانه بردیم. سپس پیاده تا صبح سه نفری در خیابان ها قدم زدیم و مسائل را بررسی کردیم. چطور با خانواده اش در میان بگذاریم؟ چگونه فامیل را خبر کنیم؟ کی تشیع جنازه کنیم؟ کجا دفن کنیم؟
صبح به منزلش رفتیم. کم کم خانمش و دیگر بچّه ها را در جریان گذاشتیم و به چند نفر از فامیل و برادران و خواهران زنگ زدیم، گفتند وصیّت کرده است که در شمال نزد پدر و مادر و برادرش دفن شود . ولی به علّت بعد مسافت و حمل به فرودگاه بندرعباس و از آنجا به فرودگاه تهران و از آنجا با آمبولانس به شمال و گرمای وسط تابستان ومجروح بودن بدن نیز مزید بر علت بود و از طرفی در شمال نخواستیم چندین نفر یک هفته مزاحم فامیل ها شویم، قرارشد در بندرعباس دفن شود. جنازه را دست تنها و غریبانه از سرد خانه به منزل آوردیم. تا همه بچه ها باورشان شد که پدرشان فوت کرده است با ایشان وداع کردند و از آنجا به بهشت زهرای بندرعباس منتقل کرده و مراسم خاکسپاری انجام شد. آن از روز اوّل زندگی مشترک شان که با پریدن از ارتفاعی در کوه شیمیرانات پایش شکست که تا ترمیم شود بیشتر از یک سال طول کشید (برای تفریح با نامزدش به کوه رفته بود) و آن هم از آخر زندگی که با بی احتیاطی و عبور از وسط جادّه جانش را از دست داد. ایشان برادر کوچکتر از من بود و با من دو سال فاصله سنی داشت، زمان دانشجویی با من در تهران زندگی میکرد و همانجا کار می کرد دراین وقت، کاری برای شرکت شان در بندر عباس پیش آمد به بندر رفت پس از اتمام آن کار در همانجا ساکن شد و در اداره بندر استخدام گردید بعداً به تهران آمد با دخترخاله مان ازدواج کرده با پای شکسته به اتفاق به بندرعباس رفتند که قبلا به آن اشاره شده بود.
روز بعد برادران و خواهر وخواهر زاده و همشهریان و آشنایان مقیم بندر همه آمدند. در مسجدی نزدیک محل منزلشان مجلس ختم گرفتیم. روز هفتم مجددآ برسر خاکش برای خواندن فاتحه و دادن نذورات برای آمرزش روحش رفتیم. و این یکی از اتفاقاتی بود که تحمّلش برایم خیلی سنگین بود و باصطلاح کمرم را شکست . ” انا لله وانا الیه راجعون ” بعد از این ماجرا من براثر ضعیف شدن بدن به بیماری صعب العلاج زونا مبتلا شدم، که علاوه برمجروح شدن یک طرف بدن، لرزش عصبی هم داشتم این بیماری تا دم مرگ پیشرفت داشت ولی چون عمرم بدنیا بود کم کم التیام پیدا کرد. اکنون همانطوریکه گاهی به شمال برسر خاک امواتمان و دیگران برای فاتحه میرویم هر وقت هم که به بندرعباس میرویم سرخاک ایشان نیز میرویم. و برای شادی روح ایشان و کلّیه افرادی که در بهشت زهرای بندرعباس آرمیده اند فاتحه می خوانیم.
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
روحشان شاد و خداوند به شما و بازماندگان ان مرحوم صبر عطا فرماید .زندگی شما سر شار از فراز و نشیب است ولی برخی حوادث که منجر به فوت عزیز ی می شود دل ادمی را سخت به درد می اورد که شما با این درد همیشه اشنا هستین . حتما خداوند بابت این همه تحمل برایتان پاداشی نیک در نظر گرفته انشاء الله . سایه تان مستدام