دو سال بعد از اینکه پدرم فوت کرد، می خواستیم ارث پدر را تقسیم کنیم، چون اکثر ما در محل نبودیم و خانه نیاز به تعمیرات داشت، مزارع باید سرکشی و سر و سامان داده می شد کسی نبود که مسئولیتش را بعهده بگیرد. همگی موافق تقسیم ارث بودیم، اما برادرکوچکم علی الرغم میل همه مخالفت می کرد، می گفت بگذار بماند تا ویران شود یا بهانه های دیگر می آورد (چون بعداز فوت مادرم او خیلی کوچک بود پیش مادر بزرگمان گذاشتیم و بعد هم که او بزرگ شد و پدرم زن دوم گرفت او دیگرتبعیت منزل ما را قبول نکرد و همآنجا ماند و با مادربزرگ و دایی رشد کرد و بزرگ شد و دختر دایی را به همسری برگزید و پسر آنها شد ) در نتیجه دو سال نیز تقسیم ارث را به تعویق انداخت، اما بالاخره ایشان هم موافقت کرد.
از همه برادران و خواهران خواستیم که در روز معینی در خانه پدری جمع شویم. همه آمدند و جلسه تشکیل شد، بعد از صحبت های مقدماتی قرار شد که خانه واملاک به دو قسمت تقسیم شود یک قسمت مال برادران و خواهر من و یک قسمت مال خانم دوم پدرم و بچه هایشان باشد ( من ایشان را جای مادر قبول دارم که برایم زحمت بسیار کشیده اند، و بچه هایشان را نیز مثل برادر و خواهر تنی و حتی بیشتر دوست شان دارم و فقط برای تشخیص موضوع از این جمله استفاده میکنم ) پیشنهاد شد طوری تقسیم کنیم که خانه و مزارعه نزدیک خانه به ایشان و بچه های کوچک تر برسد چون هنوز اینجا زندگی میکنند و بچه هایشان نیزکوچکترند وایشان نیز توان رسیدگی به مزارعه دورتر را ندارند. پس از قدری بحث و گفتگو به همان نتیجه رسیدیم، یعنی خانه و مزارعه نزدیک خانه به آنها داده شود و سه قطعه مزارعه دوردست به ما، پس از صورتجلسه و اخذ امضای همگی و استشهاد محلی، اسناد رد و بدل شد و ما این سه قطعه مزرعه را به برادر کوچکم که در آنجا ساکن بود سپردیم. که به نیابت ما آنها را اجاره داده و از عواید آن ما را نیز بهره مند گرداند. ولی مثل اینکه انشاالله نگفته بودیم.
فردای روزی که ارث پدر را تقسیم کردیم، همگی برای ناهار آنروز در منزل پدری دعوت شدیم. برادر کوچک سرکار بود چون نمی توانست برای ناهار بیاید. از اداره مرخصی گرفت وبرای ناهار خودش را رساند. بعد از ناهار برای استراحت بعدازظهر به منزلش رفت. چون بچه ها گفته بودند بعدازطهر به دریا خواهیم رفت، گفته بود اگر به دریا رفتید مرا نیز خبر کنید. بچه ها عصر به دنبالش رفتند تا به اتفاق به دریا برویم. دربین راه به من گفت مدتی است وقتی راه میروم نفسم می گیرد پدرم نیز یک هفته قبل از سکته قلبی چنین حرفی زده بود. بعدها من هم چنین حالتی داشتم که انژیو کردم، البته اکنون نیز همانطورم، باید بروم وکاری کنم. در آنروز من و او با زن و بچه هایمان و چند تا از برادران دیگر به دریا رفتیم. جای دنج و خلوتی بود او اول قدری با بچه های کوچک بازی کرده سپس تا حدود سی متری جلو رفت برادران کوچکترم نیز تا حدود پنجاه متری شنا می کردند. من هم در نزدیکی ساحل مواظب بچه های کوچک بودم خانم ها هم با قدری فاصله در ساحل نشسته بودند. یک وقت متوجه شدم که برادر ما ساکن درجایی روی آب ایستاده و تکان نمی خورد. همان وقت پسرش به ساحل آمد که می خواهد یک حلقه لاستیکی بدریا ببرد چون پدرش حال خوبی ندارد تا بوسیله آن او را به ساحل بیآورد. موقع بر گشتن دیدیم که پدرش ناپدید شد. برادران سراسیمه به این طرف و آنطرف می رفتند من کلافه بودم بچه ها را بیرون آورم و به مادرانشان سپردم تا لباسشان را بپوشانند. دست به دعا برداشتیم و به همه کس و همه چیز متوسل شدیم . تا پس از حدود ده دقیقه جنازه برادر به ساحل آمد. جنازه را بیرون کشیده آّب شکمش را خالی کردیم تنفس مصنوعی دادیم با هزار مکافات به بهداری رضوانشهر که در ده کیلو متری قرار داشت رساندیم. گفتند نیم ساعت است که فوت کرده، باید به پزشک قانونی بندرانزلی ببرید تا جواز دفن صادر کند. آنروز تاسوعا بود ، باید برای صدورجواز دفن دو روز صبر می کردیم. جنازه را به سرد خانه بیمارستان بندرانزلی تحویل داده و رسید دریافت کردیم. آن چند روز شوم ترین روزگار من در طول عمرم بود. انگشت اتهام به طرف من بود، میگفتند او که دریا نمی رفت شما او را بردید و غرقش کردید. از یک طرف غم از دست دادن برادر و از طرف دیگر تهمت دیگران، عده ای به دنبال این بودند که شاید چیزی در غذایش ریخته و او را مسموم کرده ایم. عده ای میگفتند برادران یوسف شان را در دریا غرق کرده اند. فقط دلیل روشنی که داشتیم این بود که پسر بزرگش ناظر همه صحنه ها بود و خانمش هم در آنجا حضور داشت درغیر اینصورت معلوم نبود که کار به کجا می کشید. حتی در آنها نیز شک ایجاد کرده بودند. من فکر میکنم که علت غرق شدنش ایست قلبی بوده است. ولی وقتی جنازه را تحویل گرفتیم دکتر نگاه مختصری به صورتش انداخت و علت مرگ را خفگی در آب دریا تشخیص داد. و گفت از انقباض صورت معلوم است. ولی معاینات دقیقی به عمل نیامد که آیا قبلاً ایست قلبی کرده بود یا نه.
جنازه را با آمبولانس به منزل آورده و از آنجا به به قبرستان تشییع کرده و دفن کردند. تا شب هفت با خانواده در آنجا بودیم و انواع تهمت ها و ناسزاها را شنیدیم. به خاطر اینکه جوان بود، حدود چهل سال داشت و به خاطر حضور ما برادران مراسم هایش خوب و با ابرو برگزار شد. اما بچه هایش که نوجوان بودند و دایی و زن دایی که پدر و مادر خانمش بوده و پدر و مادر خوانده اش بودند، برادرم تمام آرزوهایشان بود و حالا این آرزو به گور رفته و آنها برادر را از من می خواستند، و مرا مقصر اصلی می دانستند… و ما تنها کاری که می توانستیم انجام دهیم این بود که آن میراث پدر به ورثه های آن برادر داده تا از آن استفاده نمایند.
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی کپورچالی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
با سلام خددمت اقای پورقلی .من خودم شاهد آن واقعه تلخ بودم .و چون از طرف داییم حبیب جمال پور با ان مرحوم فامیل بودیم پیگیر ماجرا بودم ودیدم که آن مرحوم را با ماشین خودش که
مزدا هزار قرمز رنگ بود به بیمارستان بردید و اتفاقات تلخ دیگر.باشد که خداوند ایشان را رحمت و به شما باز ماندگان صبر عنایت فرماید.انشاءالله شاهد نوشته هایی با خاطرات شیرین از شما باشیم.
باسلام و تشکر از آقای کوچکپور عزیز
خداوند اموات شما را نیز غریق رحمت خویش فرماید.