(این نوشته بر اساس شنیده ای در یکی از قطارهای مترو است که من هرروز در مسیررفت و برگشتم از کرج به تهران به اندازه یک گفتگوی دو دقیقه ای گرفته شده .)
استرس همه وجودش را گرفته بود ، برای بار اول بود که می خواست این کار را بکند.به صورت شیفتی در یکی از بیمارستانها در قسمت پذیرش کار می کرد.آرزو می کرد که ای کاش این یه بچه رو هم نداشت ، آنوقت راحتتر و با خیال آسوده تری این کار را انجام می داد.تا آنجائی که با خبر بود سه نفر از همکارانش هم در وقت های آزادشان گاهاً به این کار مبادرت می کردند..
آنها می گفتند کار زیاد سختی نیست و وقتی خونه رو که داری و فقط بچه ات هست ، می تونی یه کارتون براش بزاری و خودت با طرف بری تو اتاق خواب ، خیلی زمان ببره نیم ساعت ، بعدش هم ۱۵۰ تا میگیری و خلاص.نمیخواد هم هرروز این کارو بکنی ، ماهی ۱۰ نوبت هم که باشه درآمدت از کار تو بیمارستان هم بیشتر خواهد بود.
از وقتی فهمیده بودند به خاطر اعتیاد شوهرش در حال انجام مقدمات کارهای طلاق می باشد زیر پایش نشسته بودند و تشویقش می کردند که می تواند این کار را بکند.از همان موقع این فکر مثل خوره در حال از بین بردن موانع تفکراتی اش بود و بالاخره وسوسه درآمد بیشتر باعث شد که تصمیمش را بگیرد.خسته شده بود ، چند ماهی بود که طلاق گرفته بود و خلاص شده بود و نیازش به پول و مرد باعث گرفتن این تصمیم شد که این کار را انجام بدهد و اگر خوشش آمد حتماً ادامه اش خواهد داد.شماره اش را یکی از همان بچه ها داده بود به چند نفر که یکی زنگ زد و قرارو مدارها گذاشته شد.
استرس داشتم .اطلاعی از شرایط خانه و محل را نداشتم ، انجام این کارها بخصوص به جایی که برای بار اول می روی خیلی میتونه خطرناک باشه اصلاً نمیتونی حدس بزنی چه اتفاقی ممکنه برایت بیفته ، یهو وقتی مشغول هستی بریزند سرت و تلکه ات کنند یا ازت فیلمبرداری کنند و اخاذی و یا اینکه یکی از همسایه ها مشکوک بشه و زنگ بزنه به پلیس.اونوقت ابروریزی خواهد شد بی نهایت وحشتناکه، بخصوص برای من که متاهل هم هستم.دل را به دریا زدم و رفتم ودر بین راه مسیج دادم و آدرس راگرفتم .پایین شهر بود ،طرفهای شهرک غرب و قسمت غرب شهر هرچند بیشتر می گیرند اما از نظر ایمنی بهتر بودحالا این رو هم امتحان می کردم بد نبود. ، اون پایینا اما وضعیت بدتره با اون خونه های نقلی و همسایه های فضول.بالاخره رسیدم و رفتم بالا ، طبقه چهارم بود و تا برسم بالا استرس داشتم که توسط همسایه ای دیده نشوم.در را باز کرد و خودم را اناختم داخل.پسر حدوداً ۴ ساله ای نشسته بود داشت تلویزیون نگاه می کرد و مات به من نگاه می کرد.زن گفت به عمو سلام کن پسرم و او آرام گفت سلام و زن مرا برد اتاق خواب و به پسر گفت : امیدم کارتون نگاه کن تا من با عمو صحبت کنم و در رابست و کلید را چرخاند.
داشتم بازی می کردم که دیدم مامان جلو آینه داره به خودش می رسه و هی یه چیزایی به صورتش می ماله که صدای زنگ آمد .مامان گوشی آیفون را برداشت و وقتی داشت در را باز می کرد گفت : امید جان ، پسر گلم بیا کارتون برات بزارم تا نگاه کنی . بعد در ورودی را باز کرد یه آقایی اومد تو که یه جورایی انگار عجله داشت و دستپاچه بود ، تند و سریع گفت سلام و در را پشت سرش بست .مامان گفت به عمو سلام بگو . اما من این عمو را قبلاً ندیده بودم رفت توی اون اتاق.مامان گفت امیدم تلویزیون نگاه کن تا من با عمو صحبت کنم ودر را بست ، صدای چرخش کلید که در را قفل می کرد را شنیدم و بعد صدای پچ پچ و صدای تکاندن پتو و پهن کردنش آمد و من با ماشین اسباب بازیم مشغول بازی شدم و تلویزیون نگاه می کردم و حواسم هم به اون اتاق و در بسته و صدای گاه گاهش هم بود.
وقتی دیدم استرس اون خیلی بالاست من استرس خودم را فراموش کردم و پتو بالش را انداختم روی زمین.کمی سخت بود اما زود خودم را عادت دادم و به ۱۵۰ تومانی که می گرفتم فکر کردم و خیلی زود تمام شد و رفت و پول را گذاشت روی دراور.
پول را برداشتم و لباس پوشیدم و به امید هم لباس پوشاندم و رفتیم بیرون تا کمی میوه و گوشت و خوراکی برای امید بگیرم.توی خیابان به یکی از بچه ها زنگ زدم و گفتم اگر ممکنه شماره ام را به اونایی که می شناسند بدهد.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
باسلام به آقای احمدجوی عزیز
با توجه به اینکه بازتاب مطالب فوق خیلی مشکل است
ولی فکر می کنم این عمل نمی تواند از روی نیاز، مشکل، تنهایی، فقر و نداری باشد.
بلکه در اثر جهالت، تربیت نادرست، بی ایمانی و عدم آگاهی است.
خدمت دوست نازنین آقای پورقلی
همه مواردی که فرمودید درست می باشد .اما نیاز و فقر هم نقش عمده ای را در اینگونه موارد دارد