در زمان نوجوانی ما علاوه برفوتبال و شنا در دریا و بازی های محلی که توضیح در باره آنها فرصت دیگری را می طلبد، سرگرمی های فصلی و مناسبتی دیگری نیز در کپورچال وجود داشت که عبارت بودند از: لافند بازی یا همان بند بازی، سینمای آموزشی سیاَر و تعزیه خوانی. در لافند بازی که سالی چند بار بخصوص در فصول بهار و تابستان انجام می شد، دوسه نفر با وسایل لازم می آمدند و در محلی در بازار ریسمانی به ارتفاع چند متر از زمین برپا میکردند و پهلوان با لباسی زرد یا نارنجی و یا سفید فراخ و با یک چوب بلند در دست که لنگر نام داشت و با آن تعادل خود را حفظ میکرد و در بالای بند هنرنمایی می کرد و یک دلقک هم که در پایین مردم را سر گرم میکرد و ادای پهلوان را در می آورد و به موقع پول ها را جمع آوری می کرد مثلاً می گفت اگر می خواهید من بالای بند بروم دست به جیب کرده نفری چند تومان بدهید بعد از جمع آوری پول ها، با دلقک بازی تا نیمه راه میرفت و تصنعی سقوط می کرد و اغلب میگفتند پهلوان پسر یا شاگرد اوست و ایشان او را رهبری می کند و چون سنش بالا رفته دیگر روی بند اکروبات انجام نمی دهد، گاهی هم که پهلوان در آن بالا سوتی میداد ایشان با گفتن برچشم بد لعنت و ملتمس دعا و صلوات قضیه را راست و ریست میکرد. دو نفر نیز در گوشه ای از محوطه و کنار چوب های نگهدارنده بند برای جمع آوری تماشاچی ها یکی در طبل می کوبید و دیگری سرنا می زد که صدای خوبی هم داشت، در نتیجه همه را از دور و نزدیک جمع می کرد که در اطراف بند حلقه زده و به تماشا مشغول شوند.
دوم سینمای آموزشی سیاَربود، زمانی که در دبستان بودم بعضی از روزها می نی بوسی را در وسط روز جلوی مدرسه می دیدیم که آرمی شبیه کانون پرورش فکری جوانان و نوجوانان استان روی آن نقش بسته بود در همان زمان زنگ مخصوص صف کردن دانش آموزان را میزدند، یعنی سه زنک منظم و با فاصله که بچه ها می دانستند باید صف ببندند، بعداز توضیح کوتاهی همه در سالن نمایش (کلاس بزرگه) جمع شده پس از دیدن چند فیلم آموزشی و بهداشتی و گاهی چند فیلم کمدی برای نهار می رفتیم، ضمناً به ما میگفتند که به خانواده ها اعلام کنیم: بعد از غروب آفتاب در پشت دیوار مدرسه نمایش های آموزش بهداشت و همچنین مسائلی در مورد کشاورزی و دامپروری به نمایش میگذارند که با خانواده ها می توانیم شرکت کنیم، این فیلم ها اغلب کوتاه و سیاه وسفید بوده ودر مورد نحوه سرایت بیماری به انسان و حیوانات، نحوه پرورش حیوانات بطور نسبتاً علمی و همچنین نحوه کاشت و داشت و برداشت برنج بود. وقتی که ماشین مخصوص را در مدرسه می دیدیم قند در دل ما آب می شد می دانستیم که دیگر امروز و امشب از درس و مشق خبری نیست و شب ها هم اغلب خانواده ها با بچه ها برای تماشای فیلم می آمدند.
سوم تعزیه خوانی بود که بیشتر در ماههای محرم و صفر رواج داشت، علاوه بربرنامه های مسجد که در دهه اول محرم و دهه آخر صفر و سی شب ماه مبارک رمضان برقرار بود و در شبهای محرم و صفر و روز عاشورا و اربعیین تعزیه برقرار بود، این تعزیه خوان ها از شهرهای دیگر می آمدند و در بازار بساط پهن می کردند و لباس می پوشیدند و مفصل و مبسوط هر روز به مدت دوسه ساعت تعزیه می گرفتند و با شیپور سنج و کرنا و طبل تعزیه خوان ها را همراهی می کردند و هر روز یک تعزیه اجر می کردند که همیشه تازگی داشت و تعزیه ها بسته به مورد و مناسبت اجرا می شد و عبارت بودند از: تعزیه جناب مسلم ابن عقیل، دو طفلان مسلم، حضرت علی اکبر و حضرت قاسم، حناب حر ریاحی و همچنین تعزیه امام حسین (ع) و امام حسن (ع) و امام موسی ابن جعفر (ع) و امام رضا (ع) … همه مردم برای تماشا می آمدند از کوچک و بزرگ و تا مرد و زن و اغلب منازل تنها می ماند. یکی از روزهای اواسط تابستان ساعت شش بعد ازظهر تعزیه خوان ها بساط پهن کرده بودند و همه مردم دورشان جمع شده بودند و شور گریه و زاری و تعزیه خوانی بودند که دیدیم دود غلیظی از محلی نسباً دور و از طرف منازل به چشم می خورد، چون دقت کردیم دیدیم دود توام با شعله های آتش است، همه تعزیه را ترک کرده و بطرف منازل خود رفتند. من و پدرم هم چون مراسم نزدیک مغازه مان بود به مغازه رفته و با تمنینه شروع به جمع کردن مغازه و بستن آن شدیم ولی هرکس می آمد می گفت شما چرا عجله نمی کنید شاید منزل شما باشد پدرم میگفت خدا نکند، خلاصه مغازه را بسته و به منزل رفتیم، هرچه جلوتر می رفتیم بیشتر احساس می کردیم نکند منزل ما باشد، تا به سرکوچه رسیدیم دیدم منزلی که آتش گرفته دقیقاً جلوی منزل ما است و ماشین آتش نشانی هنوز نرسیده بود و مردم از خانه آتش گرفته نا امید شده بودند و هرکسی سعی میکرد با پاشیدن آب بروی خانه و انبار های اطراف خانه خود که اغلب گالی پوش بود آنرا از آتش حفظ کند، چون باد می وزید و هرلحظه شراره ای را برسر خانه ای پرتاب می کرد خصوصاً خانه ما که در جهت باد و نزدیک ترین واحد به آن خانه بود تا اینکه ماشین آتش نشانی آمد و آتش را خاموش کرد و مردم آرام گرفتند ولی تا روز بعد از آن محل همچنان دود بلند میشد. و آتش نشان ها سپرده بودند که مراقبت کنید ممکن است دوبار آتش شعله ور شود. چند نفر مشغول بودند تا آوارها را جدا کنند و رویش آب بریزند تا مانع شعله ور شدن مجدد آنها شوند نمی دانم بر سر آن بیچاره منزل سوخته چه آمد. زن تنها با دو بچه کوچک بود، شوهرش اغلب طوالش زندگی میکرد و می گفتند آنجا زن دیگری دارد و گاهی به اینجا سر میزد، مرد چند روز بعد که با خبر شد، آمد پس از کمی دعوا و جنجال زن و بچه ها را با خود برد و دیگر از آنها خبری نشد. گویا زن در حیاط منزل اجاقی را روشن کرده و غذا پخته بود ولی آتش را کاملاً خاموش نکرده بود و برای تعزیه آمده بود وقتی باد شروع شد آتش را شعله ور کرده و برسر خانه اش ریخته بود. روز بعد که به بارار آمدیم دیگر خبری از آن تعزیه خوان های غربیه نبود و دیگر هرگز بیچاره ها پیدایشان نشد.
نویسنده: آقای ولی الله پورقلی
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
وجود سینمای سیار، آن هم آن زمان، و آن هم در کپورچال خیلی برای من جالب بود!
یک اتفاق ساااااااده هم مسیر زندگی همسایه شما و هم مسیر کسب و کار تعزیه خوانها و به طبع آن خیلی چیزهای دیگر از جمله سرگرمی کودکان محل و…. را عوض کرده. اینجاست که شاعر(سعدی ، صائب یا … ؟!) میگوید:
دراین درگه، که ناگه کًـه، کٌـه و کٌـه،کـَه شود ناگه
مشو غره ز امروزت که از فردا نیی آگه
باتشکر از الهام عزیز جناب شهریار هم در این مورد می فرماتید:
به آب و خاک جهان دل منه که خانه عمر
بسان خرمن آتش گرفته بر باد است