ادامه دادم و گفتم هر وقت با هم میریم خونه پدر و مادرم ، وقتی برمیگردیم میگی مادرت رفتارش یک جوری بود ، انگاری از اینکه ما اونجائیم ناراحته .تو رو دوست داره و با تو خوبه اما رفتارش با من بده
بهت میگم عزیز من ، من وظیفه امه برم بهشون سر بزنم . چون بعداً پشیمان شدنم دردی رو دوا نمی کنه .بارها بهت گفته ام اگه اذیت میشی با من نیا اما باز راه می افتی دنبالم و میای ، یعنی تا آلان متوجه نشده ای که نیاز داری پیش یه روانپزشک بری ، مشگلت با من و دورو برت خیلی حاد و بد شده.از همان وقتی که به اش گفتم خفه شو همان جور هاج و واج داشت نگام می کرد ، مات و مبهوت. انگار در میان برف و سرما یک سطل آب سرد ریخته باشی روش.منجمد شده بود و من داشتم هنوز ادامه می دادم: تو فکر می کنی اگه بری پیش یه روانپزشک بهت میگن دیوونه ای ، تو باید درمان بشی .چرا نمی خوای دست از این کارات برداری ، هر چقدر من کوتاه میام که این زندگی وامانده بریده نشه و به همه حرفات توجه می کنم و قربون صدقه ات میرم فکر کردی خبریه و وهم برت داشته .نمی فهمی که این ارتباط باید دوطرفه باشه .نه اینکه هر اراجیفی رو بگی و به خیالت من قبول کنم.دارم بهت میگم یا میری پیش روانپزشک یا اینکه از هم جدا خواهیم شد و این حرف هم حرف آخرمه.
هنوز کماکان تو شوک بود ، اصلاً انتظارش رو نداشتیم که من فکرم را به زبان بیارم و او هاج وواج بشه.خسته ام کرده بود و هفته ای یه پروژه پیاده می کرد.
داغی شنها داشت کلافه ام می کرد بلند شدم و دویدم سمت دریا و شیرجه زدم میان آب.صورتم خیس خیس بود و فریبا با یک کاسه آب و حوله خیس بالا سرم بود.
دیشب از وقتی خوابیدی تا حالا داری هذیان میگی ، خیلی ترسیدم ، بهتره بلند شی بریم دکتر ، تبت خیلی بالاست.نگاش کردم حس کردم خیلی دوسش دارم ، هراسان بودم ،دریا ، گرما عرق ریختن در هوای شرجی ، یعنی همه اینهارو داشتم در تب می دیدم و می گفتم .در خیالم لبخندی زدم و ته دلم خوشحال بودم. خوب بود. پس حرفامو در هذیانهای تب آلود زده بودم و به خاطر همین خوشحال بودم که حرفهایم را زده ام هر چند در آن وضعیت و اینکه او نشنیده.هولکی از تخت جدا شدم و گفتم ساعت چنده ، کارم ، باید برم سر کار.هلم داد روی تخت و گفت تو اصلاً حالت خوب نیست فهذیانهایی می گفتی که اگه تب نداشتی باور می کردم ،نمی خواد بری سر کار ، بزار اول برات یه چایی بیارم بعدش هم بریم دکتر.
رفت چایی بیاره ، سرم رو گذاشتم روی بالش .هر کاری کردم دوباره برگردم کنار ساحل و یا اینکه بتونم بقیه حرفهایم رو بزنم نتونستم……
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
بعضی از علما براین عقیده اند که خواب مرگ موقت است،
که در آن روح از تن جدا می شود و به هر کجا که دل به آنجا گرایش دارد می رود،
و اعمالی بدون کنترل عقل انجام می دهد ولی در بیداری عقل مانع بروز این گونه اعمال می گردد.