نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

 

 

صدای شلپ شلپ پاهایش با کفشی که خیسی و سرمای آب باران کف پاهایش را مور مور کرده بود، در سرش می پیچید و از این وضعیت دندانهایش را به هم می فشرد و با ذهنش درگیربود .یکی اون می گفت یکی خودش .شنیده بود وقتی گفتگوی درونی باخودش دارد روی کاغذ بنویسد تا درگیری ذهنش کمتر شود و کمترآسیب ببیند ، اما حالا آنقدر عصبی و ناراحت بود که دلش می خواست زیر این باران و در وسط این خیابان دو زانو بنشیند و دستهایش را رو به آسمان بلند کند و با تمام وجود فریاد بزند : خدایا اخه چرا من؟تا چه وقت باید وضعم اینجوری باشه .ناخودآگاه در این وضعیت لبهایش کمی گشوده شد، چیزی شبیه به لبخند روی لبهایش نقش بست .چون وقتی این وضعیت را مجسم کرد ، یاد صحنه های بعضی از فیلمها افتاد: زمانی که یک وری دراز کشیده بود و از کاسه بغل دستش تند و تند تخمه برمی داشت و می شکست و بازیگران فیلمها در آن وضعیت قرار داشتند برایش فقط صحنه ای از فیلم بود که قاطعانه می دانست که آن بنده خدا بالاخره فرجام خوبی خواهد داشت ، اما او چطور؟
او که در فیلمها نبود، او در واقعیت بود و داشت زیر باران با افکاری بهم ریخته به سمت خانه می رفت ، هرچند داشت زیر این باران عذاب می کشید اما دلش می خواست سالها طول بکشد تا به خانه برسد. صبح که این کفش را می پوشید اصلاً هوا ، هوایی نبود که بخواهد باران ببارد ، حداقلش این بود که یک کفش دیگر می پوشید که سوراخ نباشد.
از چتر متنفر بود . از همان دبیرستان که اولین و تنها چتر زندگیش را در سطل گوشه کلاس گذاشته بود و بعد از پایان زنگ تفریح دیده بود چتر نیست. دیگر هرگز چتر نخرید.عاشق باران بود ، اما نه این باران ، باران کثیف این شهر لعنتی.آن باران قشنگ شمال رابیشتر دوست داشت
بالاخره رسید خانه ، کلید را انداخت و درب واحدش را باز کرد و داخل شد.تا چشم زنش افتاد به او گفت جلوتر نیا ، این چه سر و وضعیه برای خودت درست کردی ، خب لامصب یه چتر که می تونی برا خودت بخری، خسته شدم از بس به ات گفتم یه چتر برا خودت بخر ، هی میگه نمی دونم بچه که بودم چترمو دزدیده اند و از چتر بیزارم …اه .گفتم بچه نبودم دبیرستان بودم ، یهو داد زد حالا هرچی بودی یالا لباساتو همون دم در در بیار ، با همون سرو وضع نیا جلوتر،تکون نخورتا برات لباس بیارم.همان دم در با اون وضعیت و سر و وضع آشفته و لباسای خیس فکر می کرد ، فکر می کرد اگر وارد خونه می شد و زنش( نه نه در این موقع میشه بهش بگی همسر) همسرش می گفت : اوه سلام عزیزم خوش اومدی ، وای برم یه حوله برات بیارم خودتو خشک کنی تا خدای نکرده سرما نخوری ، بیا جلوی بخاری ، عزیزم کاش یه دربست می گرفتی که اینجوری خیس نشی ، برم برات لباس بیارم تا زودتر لباساتو عوض کنی ، تا لباساتو عوض کنی یه چایی تازه دم هم بیارم بخوری گرم بشی ……….زنه گفت زود باش دیگه ، معطل چی هستی ، داری به چی فکر می کنی.مرد از رویا پرت شد جلوی درب در زمان حال.آرام آرام لباسا را درآورد و لباسهایی راکه زنش آورده بود پوشید و فکر و خیالش برای خودش در جاهای دیگری پرسه می زد و انگشتانش به صورت خودکاردر حال تعویض لباسهایش بود.دوحالت مجزا ، مغز برای خودش مشغول بود و دستها جداگانه کار خودش را می کرد.
با خودش فکر می کرد آیا همه زندگی های زناشوئی اینجوری هستند.زن و شوهرها بعد از سالها زندگی کردن ،همه در حال کلنجار رفتن با هم هستند.اگه اینجوری باشه ببین توی آپارتمانهای این شهر چه غوغایی برپاست.
آیا زندگی هایی که با عشق به یکدیگر شروع شده اند این چنین اند؟ یا فقط ماها که همینجوری با سفارش و معرفی این و آن رفته ایم خواستگاری و به ما گفتند عشق بعد از ازدواج بوجود خواهد .اما نگفتند زمان که از این زندگی و عشق بگذرد و وابستگی جای دلبستگی را بگیرد دو طرف در حد انفجار از هم بدشان خواهد آمد، اما کار به تنفر و جدایی نخواهد کشید و بعد از اینکه بچه ها رفتند سر زندگی خودشان و دوباره در زمان پیری عشق برخواهد گشت.
با تکانهایی که به من می داد تا مرا از افکارم بیرون بکشد یک آن فکر کردم زلزله آمده و ترسیدم ، بلند شدم که برم اما فشار به شانه هایم آورد و دوباره سرجایم نشاند و دوباره برگشتم به هوای پرتنش اتاق و روبرویم زنم را دیدم که با چشمانی متفکر همانطور که تکانم می داد نگاهم می کرد.گفت چه ات شده ، باز داری چی سرهم می کنی که بری بنویسی.گفتم یه چیزایی در ذهنم هست که تا اینجا کشاندمش اما نمی دانم بقیه اش را چه کار کنم . گفت بگو چی نوشته ای شاید بتوانم کمکت کنم ، گفتم نه ، خودم باید تمومش کنم ، چون اگر به ات بگم ممکنه تو کارمو تموم کنی ، همان بهتر ندونی ، بعد که مکتوب شد متوجه خواهی شد.
گفت باز واقعیات توی ذهنت را به من خواهی گفت که اینها همش تخیله و داستان و واقعیت زندگیم توئی و دوست داشتن و عشق تو همه چیز منه.گفت همیشه همین رو به من میگی و اینجوری پرتم می کنی گوشه رینگ و با دستهای بالا از زیر طناب خودت را می کشی بیرون و خلاص و نفس راحتی می کشی ، اما این دفعه رو کور خوندی بگو.گفتم اره ، گفتم باریکلا خانوم بالاخره زندگی با من باعث شده حرفهایی که می زنی کنایی و ادبی و با حال باشه ، رینگ ، طناب و…..بهتره کوتاه بیای و بری برای شام سوپ درست کنی که امروز حسابی بارون به مغزم خورده و عوض اینکه مغزم و شکوفا کنه شل و ولش کرده و می خواهد نوشته را همینجا تموم کنه ………

 

ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی

بازدید:1,999بار , ارسال شده در : 30ام بهمن, 1392; ساعت : 6:00 ق.ظ
تعداد نظرات : ۰
آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد
در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
  • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
  • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
  • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
  • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
  • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



جستجو
مدیریت
سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

تبلیغات
HTML
محبوب ترین مطالب
بازدید از سایت