قسمت سوم :
قلم را می کنم داخل مغزم تا دوباره بالا بیاورم ؛ بیاورم و بگویم : کم کم دارم روی زمین غریبه می شوم اما دریا و آسمان دوستان همیشگی ام خواهند بود ابرهای سیاه و بارش های باران هم همینطور . شالیزارها ؛ زنان تا کمرخم شده ؛ زالوهای چسبان به پاها ؛ راستی به جز اینها عاشق هم بودیم یا شدیم .آره چه فراوان چه رویاهایی داشتیم با دخترهای همکلاس و محل . حتما” نمی توانم بگویم عشق بودند؛ آن روزها این هم باید می بودند.
طعم ساندویج های ( یک صدای مردی که تخته ای را با یک بند به دور گردن اش انداخته و در تاریکی لذت بخش سالن نمایش سینما آرام می گوید : ساندویج ؛ تخمه ؛ پسته می شنوم ) ساندویجی های نزدیک بلوار و سینماهای ایران و شیروخورشید را هنوز حس شان را به یاد دارم . دوربینی که همان موقع عکس وژست ات را بیرون می داد و یکی اش دست عبدالرضا بود برای عکاسی در کنار ساحل ؛ و دوربینی که دایی از آمریکا آورده بود و اندازه یک موبایل امروزی بود و تعجب اینکه بعد از این همه سال و این همه راه سوغاتی اش برای من همین بود . روزگار شیرینی بود که بعدا” هرگز تکرار نشد ند چون هر چقدر بزرگ تر شدیم و بیشتر فهمیدیم بیشتر دردسر کشیدیم و آزار دیدیم .
خیلی جالبه که مغزم از دهه ۶۰ به بعد را کمتر به یاد می آورد انگار خالی و تهی است ؛ انگار این همه سال که طولانی تراز آن ۱۹ سال اول زندگی هستش بایستی دستم را تا آرنج داخل مغزم کنم تا بتوانم چیزی ازش بیرون بکشم ؛ نه اینکه چیزی نیست ؛ هست اما در یک سرزمین غریبه که اصلا” هیچ وابستگی در آدم ایجاد نمی کند . ادامه دارد…
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی