· فصل پنجم زمین
· اباذر غلامی
· چاپ اول ۱۳۸۶-
· نشر فرهنگ ایلیا- رشت
بهزاد موسایی
با یاد «اباذر غلامی» که داغش همیشه در دلم تازه است.
«ارّه بارها مرا ز بُن بریده است
تبر مرا جگر دریده است
باز هم دوباره رُستهام
باز هم ستبر و سبز و سرفراز ماندهام
فصل سبز بیخزان
فصل پنجم زمین کجاست؟»
[از شعر «فصل پنجم زمین»- ص ۴۲-]
«فصل پنجم زمین» مجموعهی ۶۸ شعر کلاسیک و آزاد «اباذر غلامی» در دههی هفتاد و نیمهی اول هشتاد است، و چقدر سخت میتوان دربارهی این شعرها نوشت وقتی که او دیگر نیست و نمیتواند به قضاوت آنچه میگوییم بنشیند!…
مجموعهی حاضر پس از «رنج و برنج» [۱۳۸۱] و «سلِ کولِ توسهدار» [شعرهای گیلکی- ۱۳۸۳]، سومین مجموعهی شعر شاعر است و باز هم دریغی دیگر که شاعر در حدود پنجاه سالگی دست به نشر کتابهایش میزند که دیگر ناگهان زود دیر میشود و «اباذر غلامی» در پنجاه و هفت سالگی رخت از جهان برمیبندد و از آن دسته شاعرانی میشود که «شاهکارشان» تنها زندگیاشان به شمار میآید!…
«روحت شاد
آدم، پدربزرگ
لذت خوردن آن میوهی ممنوع
به صد بهشت میارزید.
تا زندهام
پاسدار میراث با شکوهت خواهم بود
به کوتوال قلعهی نومید بگویید
سرب و آتش و شلاق
به گریهام اگر فکند
به اطاعت نه.»
[شعر «پدربزرگ»- ص ۷۱-]
در حقیقت، بیشتر شعرهای «اباذر غلامی» اجتماعیاند و در حوزهی شعر مقاومت جای میگیرند. شعرهایی که از رنج و درد و هجران و مرگ و شکنجه میگوید! برخی از امید و رهایی میگویند و بعضی دیگر سخت ناامیدند:
«گفتم جهان را گلباران کنم
نشد
و باغ را گلپوش
و کلبهام را گلستان
نشد نشد
در غروب خزان تنهایی
دیدم چه تلخ و سخت
یا کریم نشسته بر دیوار
– آن بی جفت-
میگفت: یک دست بی صداست.»
[شعر «یک دست…»- ص ۶۵-]
و ناامیدی شاعر، دو چندان میشود وقتی که از زندگی درهم شکستهاش میگوید و فرزندی که تا لحظهی مرگ، موفق به دیدارش نشد:
«بی تو عمر من هدر شد مث بید بیثمر شد
دل دلگـرفتهی من بیقـرار و دربهدر شد
تو که اشکـامو ندیدی زهر غربت نچشیدی
نمیدونی چی کشیدم تو که چشمامو ندیدی
دل زخمیام یه عمـره واسه دیـدنت هـلاکه
نکنه یه وقت بیـایی که فقط یه مشت خـاکه؟
اگه مُـردم روی گورم بنـویسین این نـوشته
هیچ کسی منو نکشته منو چش به راهی کشته»
[از غزل «چش به راهی»- ص ۲۳-]
شعرهای دیگر و نومیدانه، اما تأملبرانگیز شاعر در این مجموعه کم نیستند. شعرهایی مانند: «شب و سحر»، «من و شما»، «تنهایی به توان N»، «کژ راهه» و… تکاندهنده هستند. وجه عاطفی شعرها، البته، وجه غالباند، به خصوص در غزلهایش و در شعرهایی که از جدایی زن و فرزند میگوید که بیرحمانه جدا شدند و رهایش کردند و اما دل دریاییِ شاعر تا آخرین لحظهی حیات، حسرت دیدار آنها را با خود داشت!… این انتظار و حسرت در شعرهای کلاسیک «غلامی»، به ویژه موج میزند:
«تولدم به خزان بود و عمر من به زمستان
چرا نبینمت آخر، بهار باور مایی
بلور روشن اشکم نشسته بر در و دیوار
همیشه کوچه باز و گشودهام که بیایی
هراس من همه این که بمیرم و نتوانم
ببینمت که شکفتی، گل قشنگ رهایی»
[ابیات آخر غزل «هراس»- ص ۸-]
زندگی و مرگ یک شاعر، و مرگ هر شاعری، میتواند یک تراژدی باشد در جهان وانفسای امروز! در جهانی که عاطفهها مردهاند، انسانیت فراموش شده، واژهی آشتی گم شده، و در شتاب چهار اسبهی تکنـولوژی و مادّیگـرای این جهان، هیچکس حتا بغل دستیاش را نمیبیند! در اینجا، شاعرانی مثل «اباذر غلامی» که از آشتی و انسانیت و آزادی انسان سخن میگویند، مرگشان به راستی نه یک حادثهی معمولی، بلکه در حقیقت یک تراژدی است!…
منبع:mosaee.blogfa.com
بهزاد موسایی