(با تشکر از خانم اصلانی که ماجرای سیلی خوردن از پدر بزرگش در یک شب نزدیک سال نو را برای کسی تعریف کرد و گفت تاحالا به زبان نیاورده ام که خدا بیامرزدش. و شد این قصه)
بیرون برف به شدت در حال بارش بود ، برف زیباست اما برای ما در آن سال و با آن وضعیتی که داشتیم هیچ زیبائی نداشت .بیرون هم هوا به شدت سرد بود .وقتی بیرون می رفتم تا کمرم در برف فرو می رفتم.مادرم به زحمت راهی باز کرده بود تا مستراح که سعی می کردیم با این هوا کمتر به آنجا برویم.اما یک وقت هایی چاره ای نبود ، مثل آوردن ذغال از انباری .۹ سالم بود از درس و مدرسه خبری نبود یک مدرسه بود که تعداد کمی از بچه ها می رفتند.وسط اتاق چاله ای بود که ذغال ها را در آن می ریختیم و آتش روشن می کردیم.پدرم از اوایل سال برای کارگری رفته بود تهران که شنیده بودیم به عنوان کارگر در ساختن یکی از کاخهای شاه مشغول کار کردن بود.در این مدت نه آمده بود و نه پولی فرستاده بود حتی یک زمانی همولایتی ها که آمده بودند می گفتند شنیده شده که در حال کار از بلندی سقوط کرده و کشته شده.مادرم بود با ۵ تا بچه قد و نیم قد و خیلی هم ناراحت.
آخرای اسفند بود و چیزی تا عید نمانده بود و نگرانی مادر هم بیشتر می شد بدون اینکه پولی یا چیزی در خانه مانده باشد.اغلب مردم روستا در حال تدارک عید بودند و مادرم حتی حس تمیز کردن خانه را هم نداشت. خانه ای که دوتا اتاق گلی بود و دود آتش وسط اتاق همه دیوارها را سیاه کرده بود و تنفس ما را هم سخت.سالهای قبل که پدر بود دیوارها را در این وقت با آهک سفید می کرد و خانه سرو شکل خوبی می گرفت.روزها به سرعت در حال گذر بودند و در حال نزدیک شدن به سال جدید اما برف و سرما همچنان در منطقه ما ادامه داشت . هوای استان همدان اغلب دیر به بهار می رسید.هیچ خبری از پدر نبود .مادرم وقتهایی واگویه می کرد که مرد این همه بی تفاوت به زندگی و خانواده اخه لامصب یه خبری از خودت می دادی ، اونایی هم که از تهران می آمدند خبر درستی از او نداشتند و ما مانده بودیم با شب عید و بی چیزی.از بعضی خانه ها بوی پلو و خورشت می آمد.بوی پلویی که سالی دو سه بار بیشتر نمی توانستی حس کنی و شب عیدمان بدتر از شب های دیگرمان شده بود.
کوچک بودم ،آنقدر که وقتی عروس هم شدم ۱۵ سال بیشتر نداشتم و هیچ چیزی از زندگی نمی دانستم نه مدرسه ای رفته بودم و نه اصلاً معنی کتاب و دفتر را می دانستم.مادرم گفت برو خانه پدر بزرگت.پدر بابام.کوچه ها پوشیده از برف بود و سفیدی و تمیزی برف خانه های روستا را هم شبیه خودش کرده بود.با چکمه هایی که برف داخلش رفته بود و پاهای بی جورابم در حال یخ زدن.پاهایم خیس بودند و خودم هم از سرما می لرزیدم .وقتی به در خانه پدربزرگ رسیدم در را هل دادم و وارد حیاط شدم و بدو بدو رفتم سمت اتاق .بوی برنج و خورشت پر شده بود در حیاط .در را باز کردم و وارد شدم هجوم گرما و بوی غذا آنچنان گرمم کرد که همه سرمای این راه را فراموش کردم.سلام دادم با چه ذوقی ،پدربزرگ و مادر بزرگ کنار آتش وسط اتاق نشسته بودند.هردو سرشان را گرفتند طرف من.از نگاه پدربزرگ ترسیدم.مادر بزرگ ساکت نشسته بود.پدر بزرگ گفت هان چی شده ، پدرت برگشته پس کو سوغاتی ما .ترس برم داشت ،نمی دانم چرا اینقدر عصبانی بود.نیم خیز شد کمی عقب رفتم، بلند شد و آمد طرفم.دوباره گفت هان چی شده چی میخوای ، اینجا چه کار میکنی ، با ترس رفتم عقب و او هم آمد جلوتر، گفتم ما ما مادر گفت کمی آرد و برنج بدهید وقتی پدر آمد پس می دهیم.پس خواهید داد،داد زد وگفت و صدایش به همراه سیلی محکمی در گوشم پیچید و همانطور که پرت می شدم نگاهم به مادر بزرگم افتاد که سرش را انداخته بود پایین و افتادم بیرون در.بدون آنکه بتوانم چکمه ها را بپوشم دویدم سمت در حیاط واز میان آب و برف و با گریه رفتم سمت خانه.
همانطور که دستم را به جای سیلی پدربزرگ در صورتم که می سوخت می مالیدم و قطرات اشک از صورتم می ریخت حاج احمد از جلویم در آمد و ایستاد و به من نگاه کرد.پرسید چه شده دختر و من همانطور که گریه می کردم و از سرما ودرد وهمه چیز می لرزیدم همه چیز را برایش گفتم.با انگشتان زبرش اشکهایم را پاک کرد و گفت دخترکم گریه نکن همه چیز درست خواهد شد خدا بزرگه .
همه دور آتش وسط اتاق ساکت و بی صدا نشسته بودیم.مادر به نقطه ای خیره شده بود.صدای در و یا الله گویانی را شنیدیم.مادر بلند شد و چادرش را انداخت سرش و رفت سمت در و وقتی در را بازکرد دیدیم حاج احمد است با یک سینی بزرگ با بوی پلو وخورشت و سیب و آجیل….قلبم یک جوری شد .هیچ وقت این یک جوری دیگر برایم تکرار نشد و به همین خاطر همیشه یادم مانده.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
سلام ، خدا قوت . مثل همیشه قابل تامل و زیبا بود . موفق باشید .
ممنون و سپاسگزارم این پیامهای شما باعث دلگرمی بنده و نویسنده خواهد شد موفق باشید 🙂
با سپاس از مدیریت محترم سایت که مثل همیشه با انتخاب عکسی متناسب با موضوع و تشکر از همه عزیزانی که با نظراتشان واقعاً باعث دلگرمی و ایجاد انگیزه برای نوشتن بنده می شوند.با آرزوی سلامتی و شادی برای همه عزیزان
خداوند هر دو شخصیت این داستان ،پدر بزرگ و حاج احمد ، را بیامرزد که اولی محتاج این خدا بیامرزی است و دومی محق !
خواندنی و بیاد ماندنی است.
با عرض سلام و ارادت خدمت جناب استاد احمدجوی عزیز عارضم که قرائت هر تراژدی با قلم فوق العاده زیبای شما خواندنی تر می شود.بدون تعارف می گویم شما در وصف هر چیزی تبحر خاصی دارید؛بی جهت نیست که بقول جناب وطن خواه،مایه افتخار ما هستید.موفق باشید استاد.
خدمت عزیزان گرامی آقایان طاهری و آقای هخامنشی
سپاسگزارم از این همه اظهار لطف شما عزیزان.نوشته های شما همولایتی های گرامی هم باعث ایجاد انگیزه بیشتر برایم می شود . باید بگویم هنوز شاگردی بیش نیستم و امیدوارم بتوانم با دلگرمی های شما راهم را به درستی ادامه بدهم.
سلام
خداقوت
اونقدر قشنگ حس رو بهم منتقل میکنه که انگار شاهد این داستان خودمم… مرحبا به این قلم و سپاس.
و ممنون از مدیر محترم سایت
مدریت محترم سایت کرکان
سلام علیکم
با دیدن سایت شما بسیار خوشحال شدم همیشه دلم میخواست همشهری ها طوری با هم در ارتباط باشند که شما زحمت کشیده این امکان را فراهم آورده اید.
سلام مرا به جناب آقای احمد جو برسانید با دیدن مطالب ایشان انگار خاطرات خودم را مرور می کنم ازمسافرت به شمال گرفته تا داستان مرد بیچاره ای که در اثر فقر حتی به بچه خود هم رحم نمیکند. یکی از بهترین خاطراتم در کپورچال دوچرخه سواری هر روزه تا آبکنار و قایق سواری در آن اطراف بوده است.
سعی میکنم مطالبی برایتان از طریق ایمیل بفرستم تا اگر صلاح بدانید در سایت درج نمایید.
با تشکر
سلام آقای پورقلی به سایت کرکان خوش اومدید
منتظر مطالب شما هستیم و حتما استقبال و منتشر خواهیم نمود 🙂
www.kargan.ir
نیز در دسترس می باشد.
روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .
اين مجموعه درساماندهي وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ثبت گرديده است.
آدرس :استان گيلان -بندرانزلي-جاده آبکنار-روستاي"کرکان"بندرانزلي