این متن عینا” از وبلاگ مرحومه رقیه سجادی همکار فرهنگیمان برداشته شده که سال گذشته در روز تولدشان نگاشته بود روحش شاد
من، من هستم . به همین سادگی .خودم + هیچکس !
اولین باری که زاده شدم ، پائیز بود . وقتی که باران میبارید …برگریزان ِ سالی که درخت ِ سیب ِ ته حیاطمان هنوز هر بهار ، مینشست به شکوفه ،منهای حالا که نمیدانم شکوفه میدهد یا نه …
خدا ببخشدش به صاحبان تازه اش . هنوز خواب میبینم گاهی ، رنگی یا سیاه و سفید توفیری ندارند با هم ، خدا قدم میزند روی پشت ِ بام ِ خانه ام تا به ابد ، گاهی عصرها مینشینیم به گرمای ِ فنجان ِ قهوه ای توی دست و لبخند میزنیم به هم سخاوتمندانه . خدا مهربان است هنوز اینجا …
وقتهایی که دنیا به کام باشد مینویسم روی کاغذ های کاهی ، به کام هم که نباشد باز هم . گاهی میگردم پی ِ ستاره ای درخشان ، در پیاله ای پر آب .قدیم ها دوست داشتم که شاعر باشم ، به خاطر ِ تمام ِ خوابهایم که نیمه های گمشده ی رویا بودند ،بعدها زندگی شد ۲+۲میشود ۵ .
شعر ، زبان ِ زنده ی رویاهای من نبود. به عمد درگیرم هنوز توی آوازهای کودکی ، چتر توی ایستگاه ِ آخر جا مانده ، خیس از باران ، باران ، باران ….نمیخواهم شاعر باشم ، میخواهم باران باشم ،تنها همین برای هفت پشت ِ روئیدن ِ رویا کافیست .
« روز تولدم ، ردپای خیس باران »
سلام
خداقوت
رفتم به وبلاگشون سری زدم، خیلی متاثر شدم، روحشون شاد
.. کاش دوباره نفس میکشیدی تا دوباره به لبخندی، امروزت … میلادت را تبریک میگفتیم… ( گرچه هنوز زنده ای در یاد تمامی عزیزانت )
این پست منو خیلی به فکر فرو برد و یه تلنگر….