هوا گرم است. هفته هاست که باران نباریده. دلم لک زده برای صدای باران و بوی خاک باران خورده.به آسمان نگاه می کنم. ابری سیاه از راه رسیده است.شاید ببارد. صندلی را بر می دارم و کنار پنجره اتاق منتظر می نشینم. پنجره رو به حیاط باز می شود. حیاطی که مثل یک جنگل کوچک است. هر درختی را که دوست داشته ام در آن کاشته ام. ؛انجیر ،انار، انگور ،انبه، .حیاط پر است از گل های شمعدانی . یادت هست یک روز گل ها را آب می دادم و با آنها حرف می زدم که از راه رسیدی و گفتی: خانوم با کی حرف می زنی اینا که زبون من و تو رو نمی فهمن؟
گفتم: اختیار دارین آقا،خیلی خوب هم می فهمنن !
حالا باز باران می بارد.می توانم لرزش شاخ و برگ درختان را ساعت ها زیر باران به تماشا بنشینم. به قول تو باز هم باران را دیدم و هوایی شدم.همیشه پشت بند این حرف می خندیدی و می گفتی: بابا بسه دیگه! نمیشه منم بارون باشم و تو کمی دوستم داشته باشی؟
عکست را از روی دیوار بر می دارم :
بیا آقا !بیا باهم باران را تماشا کنیم.
نویسنده :صدیقه اکبر پور (عضو انجمن داستان هزارویک شب)
منبع: سایت کرکان بندرانزلی