بله مسافرین ایستگاه می خندیدند .خدارا شکر که باعث شادی و خنده تعدادی شدم،ترمز کردم تا ایمان و شین سوار شوند و بعد راه افتادیم .یادم رفت بگویم که برگه ای هم نوشته بودم فروشی و چسبانده بودم پشت شیشه عقب.آمدیم و رسیدیم به عوارضی که ابتدای اتوبان تهران کرج بود، تا آمدم پول عوارض را بدهم و قبض را بگیرم ژیان خامش شد طبق معمول، و پشت سرم صف ماشین ها .حالا هی استارت بزن و این هم انگار نه انگار و لج کرده بود با ما و بچه ها داخل ماشین با گفتن ماجراهای دیروز و امروز هروکرشان راه افتاده بود و اصلاً فکر حرص خوردن من نبودند.پیاده شان کردم ماشین های عقبی شروع کرده بودند به بوق زدن و اعتراض .مردی که داخل باجه نشسته بود بیرون آمد و شروع کرد به هل دادن تا از سر راه ماشینها کنار برویم تا ترافیک روان شود ازم پرسید چند می فروشیش.حتماً نوشته فروشی را که به شیشه پشت زده بودم دیده بود و حالا داشت مسخره می کرد.هرجوری بود روشنش کردم ورفتیم ، رفتیم روزهای زیادی می رفتیم با او و پولهای زیادی خرجش کردیم وما هم از لاله تهرانسر رفتیم به یک مجتمع سه طبقه در تهرانسر شرقی و این ماشین را همان کنار دیوار پارک کردم برای همیشه و قطع امید کردم.شده بود شهربازی بچه های کوچه . از سان روف می رفتند داخل و از در می آمدند بیرون.از سرکار می آمدم و یه دادی سرشان می کشیدم می رفتند و دوباره می آمدند و این کار هر روزشان بود.خسته شده بودم ، حاضر شده بودم به شهرداری چیزی بدهم که ببرنش.بعد با برادر خانمم صحبت کردم که فکری برای این سرطان بکند.او هم فروخت ۴۰هزارتومان که ۲۰ تومانش را گرفتم و خریدار که متوجه شده بود چی خریده ۲۰ تومان بعدی را نداد.اصلاً همینجوری اوراقش کرد چون سند هم به اسمش نزدیم.یک روز عصر برادرخانمم با وانت برادر خانمش آمدو بکسلش کردیم بردیم دم خانه پدر خانمم.راحت شدم می خواستم بگویم راحت شدم از این سرطان اما دلم نیامد ، خاطراتش را گاهاً با خانواده به یاد می آوریم و ناگهان یادمان می آید که چقدر از آن سالها دور شده ایم و پیر ادامه دارد…
قسمتهای قبلی را اینجا بخوانید : ۱ ۲ ۳ ۴
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
سلام
جناب احمدجو این ژیان شما با این همه داستان مرا یاد آمبولانس روسی به نام اوواز انداخت که تو جبهه پدر ما را در آورد. و خدا را شکر عراقیها لطف کردند با یک گلوله خمپاره ۶۰دخلش را درآوردند . البته از ترکشهای آن خمپاره من و دوستم محمد اعظم هم بی نصیب نشدیم.
راستش اون آخرا دیگه جوری عاصی ام کرده بود که دلم می خواست یک تانک از روش رد بشه
ok,kheyli ziba
ostad kheyli ali bood,hame ra khoondam,mano bord be halo havaye un doran,merc i