در همان شمال قرار و مدار بازدیدهای عید از اقوام ساکن تهران را با خواهرها که آن موقع مجرد بودند گذاشته بودیم. رخش را از دم خانه پدر خانمم آورده بودم خانه و خواهرها که برای بازدید عید آمدند خانه ما فردا صبح همه سوار ژیان شدیم و ضبط قرمز را هم برداشتیم و راه افتادیم.ابتدا رفتیم اسلامشهر منزل خاله ها ، هر جوری بود رسیدیم و در بین راه اذیت نشدیم. نهار خوردیم و قرار شد برویم منزل پدری همسرم که خواهرهایم برای تبریک عید احترام را به جا آورند. جاده ساوه را آمدیم و انداختیم از پاسگاه نعمت آباد به سمت خانی آباد که ناگهان ژیان بابا استپ کرد، هان چی شده ، اومدم پایین ،تعنتی فکر لباسهای عیدمان را نکرده بود کاپوت را زدم بالا ،من که چیزی سر در نمی آوردم ،کارم شده بود بنزین زدن و گاز دادن.یک موتوری آمد ،دو نفر بودند نگاهی انداختند و یادم نیست چه کارهایی کردند درست شد و با چند بار استارت زدن روشن شد راه افتادیم آنها هم در کنار ما می آمدند و می گفتند کجا می روید گفتم نازی آباد گفتند تا آنجا با شما می آییم که اگر مشکلی برایتان پیش آمد کمک کنیم.واقعاً آدمهای آن دوره اینقدر مهربان بودند یا دستمان انداخته بودند ولی خدائیش همراهمان بودند تا مقصد.بعد از آنجا راه افتادیم سمت افسریه منزل عمو ی کوچکمان.خداوکیلی کدامتان این روزها با این ماشینهای مدل بالایتان در طول یک روز برای بازدید عید این همه جا را با این همه مسافت می روید، آیا اصلاً توان این کار را دارید یا ماشینتان توانش را دارد حتماً همه اینها که باشد بنزینش نیست.ما و ژیان و جوانی مان که این نیرو را داشت.شب خانه سه شین (خواهرهایم که ابتدای اسمشان با ش شروع می شود ما در اصطلاح به شان می گوییم سه شین) ماندیم و قرار شد فردا برویم کرج منزل یکی از بستگان . منزل سه شین در خیابان شریعتی بود و ما صبح بعد از صبحانه راه افتادیم.در خیابان میرداماد ژیان خاموش شد و هر کاری کردم روشن نشد.به خانمها گفتم بیایید پایین برای هل دادن ، همه آمدند پایین و شروع کردند به هل دادن فقط شین کوچک چون ایمان بغلش بود گوشه ای ایستاده بود و ایمان که در چهره اش نگرانی دیده می شد.نزدیک یک ایستگاه اتوبوس بود و مسافرینی روی نیمکتها نشسته بودند و مشغول نگاه کردن ما بودند برای سرگرمی و لبخند می زدند شکر که قهقهه نزدند.با هل دادن ماشین روشن شد فکر کردم همه سوار شدند و از ذوق روشن شدن ماشین و از هول اینکه خاموش نشود پا روی گاز و دست شین کوچک با بچه بغل روی دستگیره در که راه افتادم که ناگهان همه گفتند واستا واستا شین و ایمان سوار نشده اند.حالا دیگه فکر کنم مسافرهای ایستگاه اتوبوس به قهقهه افتاده باشند ادامه دارد …
قسمتهای قبلی قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
سلام
خوبه همینطور برو ما هم با شما میام. ببین تا کجا میری؟ خسته نباشی