دست روی جیبش گذاشت و بودن چاقو حس خوبی را به اش داد ؛ ازنفرت پر بودوقتی قیافه و هیکل عارف را مجسم میکرد در ذهنش داشت با چاقو به نقاط مختلف بدنش ضربه می زد . روی ماسه ها دراز کشید و به آسمان چشم دوخت . آسمان پر از ستاره و شهاب سنگ هایی که گاها” رد می شدند بود، انگاری ستاره ای شیرجه می زد در آب دریا با صدای امواج کمی آرام تر شد . جلوی ویلای عارف دراز کشیده بود، این مرتیکه از کجا پیدایش شد در اینجا که فامیل داشت یعنی برادر زنش اینجا ساکن بود و خودش هم ایل و تبارش اینجایی بودند اما ناگهان از آذربایجان آمده بودند اینجا با کلی ثروت و پول و ویلایی ساخته بود از چوب و بسیار شیک و زیبا اما بی پدر نمی دانم برای چه در کارهای دیگر ان دخالت می کرد .
هر کاری می کرد صبح را نمی توانست از یادش پاک کندکه چگونه چارچوب چوبی را که پدرش می خواست پلاژی در زمینی که خریده بود را بسازد سربازها با دستور فرمانده پاسگاه در هم ریختند و این گنده بک احمق هم می گفت خب بدون مجوز که نمی شود چیزی ساخت . پدر کارمندش چگونه مجوز را می توانست بگیرد . مجوز پولی بود که می بایستی به رئیس پاسگاه می داد.
یادآوری صبح آزارش می داد . دست در جیبش کرد و چاقو را بیرون کشید از جایش بلند شد کلافه بود . آیا واقعا” کسی بود که بتواند از چاقویش استفاده کند ؟ هاج و واج بود پدرش زمین را با همکارش خریده بود و بعد آن را نصف کرده بودند و هرکدام سهمی جداگانه داشتند . همکار پدرش ساخته بود . یک اتاقک که رئیس پاسگاه حتی وجود این اتاقک را حس نمی کرد و فقط اسکلت پیزوری زمین های ما را دیده بود و عارف که بر کارهای رئیس پاسگاه مهر تایید می زد افکارش مشوش شده بود یک آن با خودش گفت برود نفت از خانه بیاورد و ویلای عارف را با زن و بچه هایش به آتش بکشد. قاطی کرده بود بالا و پایین می رفت و چاقو را در هوا به اطراف می زد فریاد کشید و داد زد خدا، نشست و سرش را کرد توی ماسه ها و ناگهان بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد .
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی
با سلام و عرض ارادت خدمت مدیریت محترم سایت.ممنون از انتخاب تصویر و مونتاژ زیبای شما
خواهش میکنم آقای احمد جوی عزیز از شما بابت ارسال مطالب و همکاری با ما بسیار سپاسگذارم موفق و سربلند باشید