از راست: دکتر مسعود جوزی، عباس گلستانی، اباذر غلامی، پیمان برنجی
(در آیین افتتاح غیررسمی خانهی فرهنگ گیلان در تابستان امسال)
خداحافظ رفیق…
اشاره: اباذر غلامی دوستم بود. «بود» به این معنا که صبح جمعه ۹۰/۱۱/۲۸ من و بقیهی دوستان را تنها گذاشت. این یادداشت را یک هفته بعد از مرگ اباذر نوشته بودم که در یادنامهی «بدرود رفیق…» از انتشارات «خانهی فرهنگ گیلان» منتشر و در آیین یادمان اباذر توزیع شد.
۱- صبح جمعه است. دقیقاً یک هفته گذشته است. مثل همین الان پشت مونیتور نشسته بودم که صدای اساماس بلند شد. رضا بود: «اباذر از رنج و با رنج بدرود گفت.» همین. در این یک هفته همه کار کردیم؛ هم با اباذر بدرود گفتیم، هم او را به خاک سپردیم، هم سوم و هفتم گرفتیم و تمام. اما تمام؟ نه گمانم؛ اباذر تمام نمیشود. مثل همان مرداب محبوبش که راه به دریا دارد، گمانم «توسکای کنارهی مرداب» هم در همین یک هفته راهی به زندگی پیدا کرده باشد؛ با شعرهایش، با نوشتههایش، با همانهایی که نوشت تا آداب شکار و بازیهای از یاد رفتهی گیلان را زنده نگاه دارد. اصلاً همهی اینها نه، فقط خاطرههایش او را زنده میدارد؛ تا آخرین نفر از ما (دوستان اباذر) زنده است.
۲- شب فراق که داند که تا سحر چند است؟
مگر کسی که به زندان دوست دربند است
گرفتم از سر غم راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است؟
تمام آن دو ساعت صبح جمعه در ایوان خانهی اباذر و در کنار دوستانش این دو بیت سعدی توی سرم میچرخید، و بیشتر از همه کلمهی «دوست» در آن مصرع آخر. بعضی ضررها هست که یکطوری جبران میشود؛ بیمه خسارتش را میدهد؛ دو روز دوندگیِ بیشتر جبرانش میکند؛ یا نه، اصلاً بهپای آرمانها و اعتقاداتت میگذاری و میگویی: «فدای سرت؛ ارزشش را داشت.» اما «دوست»؟ تمام آن دو ساعت به خودم میگفتم بهتعداد دوستانی که برایت باقی مانده، با تنهاییِ پیری فاصله داری.
۳- فقط یک خواهش، یک درخواست، یک فراخوان: از این بهبعد اباذر را با شادیهایش بهیاد بیاوریم نه با رنجهایش. میدانم؛ اباذر رنج کشید، خیلی هم کشید؛ فراتر از طاقت هم کشید. اما آدم رنجیده باید نالان باشد یا لااقل چهرهای دژم داشته باشد. کدامیک از شما یک بار چهرهی اباذر را بدون لبخند دیدید؟ کی به شما رسید و شوخی و خنده نکرد؟ کجا برایتان از زمانه شکوه کرد؟ (روز سومش در مسجد گلسار، مداح حدیثی روایت کرد که: «از نشانههای مومن لبخندی است که بر چهره دارد.» در این زمانهی بیایمانی البته که اباذر «مومن» بود.) اباذر را با شادیها و کامیابیهایش بهیاد بیاوریم؛ یک عمر چنان زندگی کرد که خود میخواست و انتخاب کرده بود. هفت خوان مصایب را یکبهیک پشتسر گذاشته و سربلند درآمده بود. همسر و دختری داشت که عاشقانه دوستشان داشت و دوستش داشتند. دوستانی داشت که از آن جمعهی لعنتی هفتهها و ماهها و سالها هم که بگذرد، باز نیمشبانی هست که او را بهیاد بیاورند، از شور اشک در چشم و فشار بغض در سینه از بستر برخیزند و هوای اباذر کنند… .
۴- آن جمعه که پشت مونیتور برگشتم، دیدم در همان دو ساعت دوستان اباذر بهیاد او عکسها و شعرهایش در فیسبوک را گذاشتهاند. یکی از عکسها را share کردم و بالایش فقط نوشتم: «خداحافظ رفیق…». در این یک هفته دو یادداشت از دوستان اباذر خواندم که همین تیتر را برای خداحافظی با او انتخاب کرده بودند. اما دلم نمیآید از این تیتر بگذرم؛ اباذر برای همهی ما یک «دوست» یک «رفیق» بود… و هست.
.
دکتر مسعود جوزی
منبع:وبلاگ بهزاد موسایی
گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی
زبانم به حرف می رود ولی دلم نه
دستم راهی می شود ولی پایم نه
من حتی با خود مشکل دارم
من در عجبم از این بایدهای نباید
از این ناملایمات ملایم
از این تکرار مکررات
دلم هوای رهایی دارد از این قفس تن
بیا از اینجا پرواز کنیم همانند ایمان از بین این مردم دربند
(سروده بنده تقدیم به بچه محلی که در این نزدیکیست)
سپاس آقای خم ساز عزیز لطفا اگر شعر های از سروده های خودتان دارید برایمان ارسال نموده تا منتشر نمائیم