پرنده رفتنی ست (به یاد یک رفیق)
صبح (سال قبل) اباذر غلامی را به خاک سپردیم و افسوس خوردم که همواره سرنوشت ها و آرمان ها مان هر یک به راه خود می روند.
اباذر عاشق مردم بود. روزی با صدایی روشن برایم گفت : به قصد انجام کاری به آبکنار رفته بودم ، سری هم به مرداب زدم .
نزدیکی های آب که رسیدم مردی به من گفت : آرام ، دوستم می خواهد شکاری بزند . بعد دو مرغابی نر و ماده دیدم که در آب به دنبال غذا بودند . صدای مهیبی بلند شد، شکارچی شلیک کرد ، مرغابی ماده بی جان روی آب معلق ماند و مرغابی نر به آسمان پر کشید . پس از لحظه ای مرغابی نر چرخی در آسمان زد و دوباره کنار ماده اش آمد. من مات و مبهوت شده بودم ، مرغابی نر سعی می کرد ماده اش را به زور پرواز دهد اما مرغابی ماده مثل توده ای از پر، تکان نمی خورد. به شکارچی اعتراض کردم و از هیاهوی من، مرغابی نر پر کشید و رفت .
اباذر ناراحت بود، خطوط چهره اش درهم شد. آن موقع نمی دانستم اباذر فقط چند ماه برای زنده بودن وقت دارد . صبح در گورستان به یاد داستانش افتادم، با این تفاوت که تیر مرگ این بار پرنده ی نر را نشان رفته بود. همسر اباذر گریان و مبهوت سعی می کرد پرنده ای را پر دهد که پرواز از یادش رفته بود .
یادش گرامی
.
محسن نعمت خواه
منبع:وبلاگ بهزاد موسایی
گردآورنده: سایت کرکان بندرانزلی
سلام
وبلاگ بسیار زیبایی داری
من هم وبلاگی با موضوع شبیه به وبلاگ تو دارم در مورد روستای شیرکده رستم آباد
خوشحال میشم اگه یه سر بهم بزنی
اگه مایل باشی میتونیم تبادل لینک کنیم
لینک داده شد 🙂