نویسندگان
تبلیغات
کد HTML تبلیغ
WELCOME

 

 

من از باران این شهر نفرت دارم.تا اندازه ای که وقتی می بارد دلم می خواهد زانو بزنم و التماس کنان بگویم بس است ،نبار……
تمام شب را بیدار بودم ، نماز را که در ایوان خواندم همانجا روی سجاده نشستم و به باران که به شدت درحال باریدن بود نگاه می کردم.دیشب چیزی در خانه نبود که بچه ها بخورند حتی یک تکه نان. نمی دانستم چکار کنم ،پائیز و زمستان کاری نبود که بتوانم انجام بدهم ، در این دو ماه هیچ خبری از سید نداشتم ،یک روز گفت می روم دنبال کار و رفت ،خسته شده بود از بیکاری و قرض گرفتن از این و آن ،دیگر اعتباری هم نداشت و اعتبار رویش بود که خجالت می کشید بیشتر از این به کسی رو بزند.. بیشتر مردم تکه زمینی برای کشت داشتند ، هیچ جیزی نداشتیم و بهار و تابستان باید روی زمین مردم کار می کردیم تا اموراتمان بگذرد اما امسال هیچی برایمان نمانده بود. اشکهایم را که ناخودآگاه با این افکار سرریز شده بود با چادر نمازم پاک کردم و نگاهم به درختهای توی حیاط که بدون برگ بودند مثل به انجیر ازگیل ژاپنی و سیب ترش افتاد که لخت و عور زیر باران به تماشای من نشسته بودند و انگار شرمنده بودند از اینکه میوه ای نداشتند تا اشکهایم را نبینند.سید آلان کجاست در این دو ماه هیچ خبری از خودش نداده نمی دانم اصلاً زنده است ، مرده ،کجا هست.وقتی می رفت گفت جنوب کار زیاد است شاید بروم آنجا.بندر عباس اسکله،شاید همانجا رفته باشد.
دیشب بچه ها می گفتند بروند خانه پسر خاله ام که همسایه مان هست تا تلویزیون نگاه کنند،خانه بدوش را که به مراد برقی معروف بود،اجازه ندادم بروند.شام چای شیرین با نان خورده بودند و بعد هم مشق هایشان را نوشته و خوابیده بودند.دلم آتش می گیرد وقتی می بینمشان. می بینمشان که غذای سیر و مقوی نخوردن چگونه دارد ضعیفشان می کند.باران هنوز با شدت می بارید.
ساعت شده بود ۷ بچه ها را باید بیدار می کردم چون وقت مدرسه رفتن شان شده بود،بیدارشان کردم ، دست و رویشان را شستند به من و بعد به همدیگر نگاه کردند رفتند برای پوشیدن لباس تا آماده رفتن به مدرسه شوند در همین موقع برادرم احمد در حیاط را هل داد و با دو نان و کمی پنیر وارد شد.وضعش خوب بود زمین ، ماشین، تیلر و خرمن کوب داشت.بچه ها حمله ور شدند سمت نان و پنیر و وقتی صبحانه را خوردند رفتند مدرسه،صغرا بیدار شده بود کمی نان و پنیر را برایش کنار گذاشته بودم دادم خورد و دوتا عروسک پارچه ای گذاشتم جلویش و به رقیه گفتم مواظبش باشد و رفتم سمت مسجد به امامزاده، جارو کشیدم و گردگیری کردم و نشستم به دعا کردن و اشک هم که بی اختیار می ریخت که کم کم شد هق هق و صدای گریه ام با صدای شدید باران که روی شیروانی در حال ضرب گرفتن بود قاطی شده بود ،سرم را گذاشتم روی سنگ قبر امامزاده و بدون هراس از اینکه کسی صدای گریه ام را بشنود با تمام وجودم گریه و دعا کردم تا اینکه از ضعف نخوردن چیزی در یک روز گذشته بی حال شدم و در حالت خواب و بیهوشی ولو شدم.
بهوش که آمدم رفتم خانه ظهر شده بود. رقیه گفت دایی احمد آمده بود گفت از بابا نامه آمده.بندر عباس بود و روی اسکله کار می کرد .نامه را که باز کردم پول هم همراهش بود.ناخودآگاه دوباره اشکهایم سرازیر شد………
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)

آرشیو مطالب
ارسال نظر جديد

  • شاهرخ از تبریز گفته: ۱۳:۲۰ - ۱۳۹۱/۱۱/۷

    اقای احمد جو چقدر قشنگ نوشته ای بسیار عالی بود

  • احمدجو گفته: ۰۸:۰۸ - ۱۳۹۱/۱۱/۸

    ممنون از اظهار لطفتان.پاینده باشید

  • جاوید پورهادی گفته: ۲۳:۰۹ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۲

    با سلام
    جناب رحیم احمد جوی کپورچالی ماشالا به همت شما
    موفق باشی

  • در زمینه‌ی انتشار نظرات مخاطبان رعایت چند مورد ضروری است:
    • لطفاً نظرات خود را با حروف فارسی یا گیلکی تایپ کنید.
    • نظرات در ارتباط با همین مطلب باشد در غیر اینصورت از « فرم تماس با مدیریت » استفاده کنید.
    • «مدیر سایت» مجاز به ویرایش ادبی نظرات مخاطبان است.
    • از انتشار نظراتی که حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های دین مبین اسلام باشد معذور یم.
    • نظرات پس از تأیید مدیریت سایت منتشر می‌شود.



    جستجو
    مدیریت
    سایت کرکان بندرانزلی با دامنه
    www.kargan.ir
    نیز در دسترس می باشد.
    مرحوم تقی کرکانی خان قدیم کرکان

    روستای کرکان در منطقه جلگه ای و در کنار جاده کپورچال-آبکنار واقع شده دارای نسق 85 ساله (تاتاریخ 1363 شمسی)بوده و از نظر ثبتی جزء بخش 7 حومه انزلی و سنگ شماره 6 میباشد و مسافتش تا کپورچال 7 کیلومتر و تا انزلی 27 کیلومتر است . . .

    تبلیغات
    HTML
    محبوب ترین مطالب
    بازدید از سایت