حدفاصل این ۳۲ سال فاصله سربازی رفتن من و حالا پسرم را که نگاه می کنم چیزی است شبیه سوار شدن به ترن هوائی شهربازی ،با همان بالا و پایین رفتنها و پیچها را با شتاب رفتن و دچار حالتهای دلهره و شادی و استرس شدن بود.سوارش که میشی بعد از زمان معینی بایستی پیاده شوی درست مثل زندگی.دوست داری دوباره سوار شوی می توانی هم سوار بشوی همانطور که دوست داری دوباره زندگی کنی اما این یکی را دیگر فرصتی نیست.
قصه های شب قبل از خواب پسر اولم داستان سربازی ام بود و یادم هست که با چه شور و شوقی هم گوش می داد و حالا نوبتش شده که به سربازی برود .پسر کوچکم در رشت مشغول تحصیل است وما زن و شوهر دوباره مثل اول تنها خواهیم شد و چقدر نسبت به پدر مادرهایمان کم طاقت تر شده ایم ،زمانی که دفترچه اعزام به خدمتم را گرفتم جنگ ۲ ماهی بود که شروع شده بود و همان ابتدادوستانم ساجدین بی خیال و فرخ زلفی سیاه ووزانی شهید شده بودنددقیقاً یادم هست که دم آشپزخانه نشسته بودم وداشتم می گفتم که نیمه آبان اعزام خواهم شد و مادرم اشک می ریخت و این تنها باری بود که اشکهای مادرم را دیدم.
حالا که فکر تنها شدنمان را می کنم با خودم می گویم چگونه پدرها و مادرهایمان تحمل این دوری ها را داشتند در حالی که امکان از دست دادن فرزندشان نیز بود،هر چند بعدها به جز برادرم همه ترکشان کردیم و مهاجرت کردیم به این پایتخت لعنتی ،آنها سعادت و خوشبختی ما غایت آرزویشان بود اما حالا ما هم همان چیزها را برایشان می خواهیم اما نزدیک خودمان و این نشانه خودخواهی مان است.اما من دستشان را می بوسم که اجازه دادند مستقل و متکی به خودمان باشیم.اما ما قدرت اینکه این تفکر را داشته باشیم که آنها را در انتخاب راهشان آزاد بگذاریم را در مقایسه با سی سال پیش را نداریم ،فکر می کنم به خاطر شرایط و وضعیت فعلی جامعه باشد.امیدوارم خداوند صبر و بردباریمان را وسعت بدهد.
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
آقای احمدجوی طاقت پدرو مادرهای ما یه چیز دیگه ای بوده ما نمیتونیم حتی ناخن انگشت کوچکشان باشیم. در ضمن نوشته هایتان خیلی جالب هستند موفق باشید.