باران به شدت می بارید،تقریباً چهارروزی بود که هوا یک سره ابری بود و باران هم به تناوب می بارید گاهی آرام و گاهی تند و شدید.با اینکه هوا سرد بود اما کمی روی ایوان دراز کشیدم و به زمزمه باران گوش میدادم که خوابم برد صدای ساجدین را شنیدم که می خواند سپیده دم آمد و وقت رفتن ،وقتهائی که شبها می خواست به خانه برود اهنگی را با صدای نیمه بلند می خواند وبعد صدای محمد را شنیدم که می گفت بیا برویم مشقهایمان را بنویسیم بعد دیدم جمعه است و محمد آمده دنبالم که برویم انزلی سینما ،عجیب بود اغلب من می رفتم دنبالش. ناگهان از خواب یا چرت یا بیهوشی در آمدم سالهاست که ساجدین شهید شده و من سالهاست که نه مشق نوشته ام و نه یادم است که چند وقت پیش رفته ام سینما.
گاهی که هوا فرصت می داد می رفتم کنار ساحل قدم می زدم و همینجور که به دریا نگاه می کردم و به سیگارم پکهای محکم می زدم بعضی از خاطره ها جلوی چشمانم رژه می رفتند و دچار حالتی می شدم که نمی دانم چه اسمی باید برایش گذاشت.
حالم از تهران بد شده بود با اون هوای گندش.قلبم داشت اذیتم می کرد و هرروز از کرج به تهران آمدن و برگشتش خسته ام کرده بود و نیاز داشتم که حداقل یک هفته ای را دور از این هیاهو ودر هوای سالم و پر اکسیژن باشم و به خاطر همین مسئله آمدم یک هفته ای را در خانه پدری و دور از استرس و نگرانی باشم.خانه پدری ام نزدیک مسجد وسط روستا است و بنا به سنت این منطقه قبرستان هم همانجاست که هر وقت برای رفتن به بازار یا کنار ساحل از کنارش رد می شدم یاد هوای دلچسب تابستانهای خیلی دور می افتادم که اصلاً یادم نمی آید که شرجی هم بوده باشد و جاهد ورنوس را می بینم که ازگیل آب نمک خوابانده را در یک سطل برای فروش گذاشته و لبخندی روی لبهایش نشسته ،متاسفانه نمی دانم آلان کجاست و آیا هنوز زنده است .باز تابستان است و عمو کمال با خاله توران که همسرش است با ویدا و حمید و چند باری با وحید که بعدها فوت کرد از یکی از شهرستانها یک وقت مهاباد یا اهواز یا…. با توجه به نظامی بودن عمو آمده اند به خانه ما و بعد از چند روز که می خواهند بروند انزلی به گاراژ تی بی تی یا عدل که بروند تهران .علی کوچک که در خط انزلی رضوانشهر مسافر جا به جا می کند می آید دنبالشان ،که در این وقت دچار دلتنگی می شدیم و باید تا تابستان سال آینده صبر می کردیم تا دوباره ببینیمشان.
حالم روز به روز بهتر می شود و نیرو می گیرم از این هوا و مزه مزه کردن خاطره هاو از این باران.
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
سلام جناب احمدجوی
مثل همیشه زیبا و بجا ، نمیدانم این تهران با این هوای گندش و یا ما ازاین تهران چه میخواهیم. ایکاش میتونستیم برگردیم به سرزمین پدریمان. برای من که اینجا با این تراقیکش و با این مرد رندیهایش شده عینهم برزخ، دعاکن شاید یک جور خلاص بشیم از این برزخ… دعاکن
اقای احمد جو سلام خواندن داستان هایت بسیار لذت بخش است.ممنون
ضمن تشکر از اظهار نظر شما عزیزان که نسبت به بنده لطف دارید آقای وطنخواه عزیز برای شما حتماًدعا خواهم کرد برای خلاص شدن از از این برزخ اما متاسفانه برای بنده امکان برگشت وجود ندارد.موفق باشید
سلام اقای احمد جو من فامیلیتونو تو کپورچال شنیدم ولی خودتونو نمیشناسم امشب بطور اتفاقی تو اینترنت دنبال چیزی بودم که اسم فامیلتون جلب توجه کرد واسم پدربزرگ مرحومم بهرحال الان حس میکنم که چقدر دلم برای صدای گرم پدربزرگم تنگ شده ممنون ازتون و از نوشته هاتون سعی میکنم بیشتر بخونم بهرحال منم جزیی از کپورچال بودم