گشت شناسایی(۱۷)
با اتمام شهریور و به دستور فرماندهی کل قوا تحرکات جدی در جبهه ها آغاز شد و در اولین قدم عملیات شکست حصر آبادان موسوم به طریق القدس در منطقه آبادان اجرا و پیروزیهای قابل ملاجظه ای برای نیرو های ما به ارمغان آورد. البته در این ایام من مرخصی بودم و در هنگامی که با اتوبوس در اتوبان تهران – کرج به سمت گیلان می رفتم با صدای مارش نظامی رادیو خبر شکست حصر آبادان را شنیدم.
در بازگشت از مرخصی تحرک قابل ملاحظه ای در منطقه ما را شاهد بودم . یکی از این تحرکات عملیات گشت شبانه در محدوده استقرار ارتش عراق در مقابل ما بود. که به شکل برنامه ریزی انجام میشد و به شناسایی معروف بود. در این عملیات تیمهای پنج شش نفره که پای ثابت همه گروهها یک سرباز بهداری و یک درجه دار از رکن دو بودند. بعد از تاریکی هوا از خط مقدم گذشتهو با ورود به مواضع دشمن اطلاعاتی از محل استقرار، استعداد نیروهای دشمن، موانع ایجاد شده توسط دشمن و همچنین تجهیزات و سلاحهای آنان جمع آوری میگردید.
در این ماموریتهای شناسایی دو بار نوبت من شد که هر دو بار آن وقایع جالبی اتفاق افتاد که باعث شده من بعد از سی سال هنوز آن دو شب را مثل روزهای اخیر به یاد داشته باشم.
اولین باری که به گشت شناسایی اعزام شدم. طبق عادت خودم که در منطقه علیرغم مخالفت فرماندهان ، به علت راحتی و سبکی کفش کتانی، از پوشیدن پوتین خودداری نموده و آن شب نیز با یک کفش کتانی چینی که آن زمانها به کفش ته سبز معروف بود(یادش بخیر قیمتش فقط ۱۰تومان بود. ۱۰ تومان یعنی ۱۰۰ریال) به گشت رفتم.البته طبق عادت گتر هم نبسته بودم وپاچه شلوارم باز بود،هنوز دقایقی از گذشتن ما از خط مقدم و ورود به مواضع دشمن نگذشته بود که به داخل شیاری بین تپه ها وارد و فرمانده گروه با اشاره دست امر به زمینگیر شدن و سکوت کرد. در حالیکه در نظر داشتم از نفر جلویی (گروهبان گودرزی) سئوال کنم چی شده؟ با دیدن سنگر ی در بالای تپه و لوله تیربار که از روی گونیها بیرون آمده بود منصرف شدم. با خود گفتم ما که ده دقیقه قبل ازخط اول آنها گذشتیم پس اینجا چیه؟ که ناگهان صدای شلیک خمپاره و متعاقب آن صدای صحبت کردن بلند بلند نظامیان عراقی و کرکر خنده آنها بغل گوشمان، به من فهماند که اینجا موضع خمپاره انداز دشمن است.
در حالیکه که غرق در اوضاع و احوال خودمان بودم (از خدا پنهان نبوده از شما چه پنهان) گاهی هم به اتفاقاتی که در صورت اسارت احتمالی با آن روبرو میشدم فکر میکردم. ناگهان سوزش وحشتناکی در ساق پایم احساس کردم، بی اختیار و بدون توجه به شرایط میخواستم از درد فریاد بکشم. در همین موقع گروهبان “ب “که پشت سر من قرار داشت محکم دهان مرا گرفت. او که آدم با ادبی هم نبود با الفاظی … مرا بابت اینکه شلوارم را گتر نکرده ام مواخذه نمود. با بالازدن شلوار مشخص شد که در آن وضعیت خطیر عقربی وارد شلوارم شده و ساق پای راستم را گزیده است. گروهبان “ب” بلافاصله با کارد سنگری که در اختیار داشت محل گزیدگی را شکافت و با دهان خونش را مکید و بیرون ریخت. او این کار را چند بار تکرار کرد. و بقیه ماموریت که دو ساعت دیگر ادامه داشت را من به ناچار با همان وضعیت ادامه دادم و بعد از مراجعت و تزریق سرم ضد عقرب قضیه ختم به خیر گردید. البته جای بریده شده روی ساق پایم هنوز مانده و من هر بار با دیدن آن یاد شب و اتفاقات آن می افتم.
دومین ماموریت گشتی که رفتم. فرماندهی گروه بر عهده شخصی بود به نام ستوان دهقان،ایشان که خداوند روح پر فتوحشان را با امیرمومنان و سید الشهداء محشور نماید. از اهالی یزد بود. این بزرگوار علیرغم اینکه از افسران گارد شاهنشاهی سابق بود. امامردی بود به غایت معتقد و مذهبی که در عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. که انشاء ا.. در آن مقطع از خاطراتم به سجایا و فضایل اخلاقی این شهید بزرگوار خواهم پرداخت . اواخر مهر ۶۰بود که به اتفاق هفت نفر از نیروهای دسته شناسایی، رکن دو وبه فرماندهی ستوان دهقان از خط روستای زعن به مواضع دشمن نفوذ کردیم. مسیری که بچه های شناسایی چندین بار رفته بودند و با توجه به آشنایی با مسیر به راحتی خود را به مواضع پشت سر عراقیها رساندیم. به دستور فرماندهی عمق بیشتری از مواضع دشمن مورد شناسایی قرار گرفت. تا ساعت سه بامداد چیزی حدود ده یازده کیلومتر در عمق مواضع عراقیها ،به توپخانه دشمن رسیدیم.
ستوان دهقان تاکید داشت هیچ چیز را از قلم نیاندازند. ایشان تعداد توپها، خودروهای موجود در موضع، تعداد سنگر های اجتماعی، موانع واستحکامات موضع و هر چیزی که لازم بود را یادداشت و یا به همراهان یاد آوری میکرد تا یادداشت کنند.
حدود ساعت سه و نیم با مداد قصد حرکت و برگشت به مواضع خودمان کردیم. بخشی از مسیر را به خاطر اینکه قبل از روشنایی روز به خط خودمان برسیم، با دویدن طی کردیم، با رسیدن به منطقه ای که تراکم نیروهای دشمن زیاد بود و خط اول آنها محسوب میشد. لاجرم با سرعت کمتر و احتیاط بیشتری ادامه مسیر دادیم . با ورود به معبری که با گذشتن از آن به موضع خودمان می رسیدیم . با کمال تعجب با موانع ایجاد شده جدید و مین گذاری شدن آن مواجهه شدیم. ستوان دهقان در حالیکه بسیار ناراحت و متعجب به نظر میرسید. سریعاً ما را از معبر دور کرد. در حالیکه سعی میکرد آرامش خود را حفظ و این روحیه را به ما هم منتقل کند. گفت: اولین پیام این حرکت عراقیها اینه که اونا از وجود ما با خبر شدن و ماموریت ما لو رفته!
ایشان ادامه داد من مطمئن هستم که اونا یک جایی همین اطراف منتظر ما هستند. پس باید سریعاً از اینجا دور شیم. و چون راهمان به طرف خودمان بسته است باید به عمق مواضع عراقیها برگردیم و یک جایی مخفی شویم .
به سرعت به سمت عقبه دشمن برگشتیم، کم کم هوا در حال روشن شدن بود. در حالیکه در موازات یک جاده فرعی اسفالته حرکت میکردیم و ستوان دقیقاً انجا را می شناخت. گفت این جاده به سمت دشت عباس و مشخصاً سایت رادار منتهی میشود. به دستور ایشان داخل یک خندق در نزدیک جاده پناه گرفتیم . بعد از نماز صبح گروهبان گودرزی از فرمانده پرسید : جناب سروان اینجا کنار جاده خطری نیست؟
ستوان دهقان جواب داد: اتفاقاً اینجا تنها جاییه که عراقیها فکرش را هم نمی کنند ما باشیم. درطول روز بارها شاهد عبور کامیونها و دیگر خودروهای حامل نفرات دشمن بودیم که از جاده عبور میکردند. حتی یکبار یک خودروی جیب و یک کامیون حامل افراد تا بن دندان مسلح درست مقابل ما توقف و ما که گمان میکردیم. جایمان را پیدا کرده اند خود را آماده درگیری کردیم ولی باز هم ستوان دهقان ما را به ارامش دعوت کرد. با کمال تعجب یکی از عراقیها که فرمانده آنها نیز به نظر میرسد با عجله از جیب پیاده و کنار جاده درست درفاصله چند متری ما و کنار درختی به قضای حاجت پرداخت و با فریاد تحرکو …تحرکو، باقی نفرات را امر به ادامه مسیرکرد. تمام روز را زیر نور آفتاب و با گشنگی و تشنگی سپری کردیم . از آنجاییکه این جور ماموریتها حداکثر ۱۲ ساعت طول میکشید قاعدتاً جیره قابل ملاحظه ای همراهمان نبود. با جیره موجود خودمان را تا شب سرپا نگهداشتیم اما تشنگی چیزی دیگر بود و فشار آن قابل توصیف نیست. در اینجور مواقع است که اولین چیزی که به یاد انسان می افتد تشنگی ابا عبدالله الحسین (ع)و اهل بیتش در صحرای کربلاست.
خوشبختانه تا غروب که بارها شاهد عبور نظامیان عراقیها و کامیونهای حمل نفر و تدارکات آنها از فاصله ۱۰۰متری خودمان بودیم. هیچ اتفاقی نیافتاد ولی کاملاً تکاپو و تلاش نیروهای دشمن برای یافتن ما مشهودبود.
ازآنجاییکه به دستور ستوان رادیو (بی سیم )همراهمان خاموش بود از همه جا بی خبر بودیم و قطعاً نیروهای خودی هم از سرنوشت ما، با غروب آفتاب و پس از اقامه نماز به سمت خودمان البته از راهی که ستوان معتقد بود به راحتی به موضع مان بر می کردیم، حرکت کردیم . همانطوری که ستوان وعده کرده بود بدون کوچکترین مشکلی و حدود ساعت ۲ بامداد به موضع خودمان برگشتیم. البته تنها مشکل ما هنگام برگشتن، مقاومت نیروهای خودی بود که با دشمن ما را اشتباه گرفته بودند. و انتظار برگشت ما را نداشتند. زمانیکه به دسته بهداری برگشتم، داستانهایی که بچه ها پشت سر ما ساخته بودندو حدس و گمانهای آن از اتفاقاتی که برایمان افتاده بود، به نوع خود جالب و شنیدنی بود. و جالب ترینش جمع آوری اسباب اثاثیه من توسط دوستان بود که میخواستند برای خانواده ام بفرستند. فقط منتظر تایید اسارات یا کشته شدنم بودند…
.
نویسنده: نادر وطن خواه تربه بر
ایمیل نویسنده:nader.torbehbar@yahoo.com
وبلاگ نویسنده:torbehbar.blogfa.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)