دره سبز(۱۶)
اواخر مرداد ماه یک گردان از تیپ سی گرکان(در حال حاضر به لشکر ارتقاء داده شده) به منطقه ماملحق شد و در سمت شمال غرب ما حد فاصل تپه شنی و پل نادری(جسر نادری) در ساحل شرقی رود کرخه مستقر گردید. از آنجاییکه یگان یاد شده فاقد تشکیلات بهداری بود . وظیفه پوشش آنها به ما واگذار و به همیندلیل من به اتفاق سربازان محمد اعظم(راننده آمبولانس) مجید رزاقی و یعقوب خزرآیی هر دو از لنگرود به آن منطقه که به دره سبز معروف بود اعزام شدیم . درمدت چهل روز استقرار ما در آنجا اتفاقات تلخ وشیرین زیادی افتاد که بیان آنها بخشی از مشقتهایی است که رزمندگان در حراست از مهین تحمل میکردند.
بچه های تیپ سی چون اغلب از منطقه گرگان بودند در بین آنها افرادی بودند که علاقه افراطی به شکار داشتتند به نحوی که در آن شرایط ویژه هم تحت تاثیر این روحیه هر چیزی که به تورشان میخورد شکار میکردند از پرنده و چرنده گرفته تا ماهیهای کرخه همه و همه از دست این دوستان در امان نبودند. مثلا” صبح زود به یکباره بوی کباب در منطقه می پیچید و دوستان از شکار گراز گرفته تا ذبح احشام غالبا” سرگردان و زخمی ابایی نداشتند.
محل استقرار ما به لحاظ متصل بودن به رود کرخه پوشیده از درختهای گز و دیگر درختان بومی منطقه بود و عراقیها دقیقا” آنطرف رودخانه و روی تپه ها و مشرف بر راه ارتباطی ما بودند و غالبا” نیروها و وسایط نقلیه ما در این مسیر به خصوص در ساعات انتهایی روز که آفتاب از سمت عراقیها(غرب به شرق) می تابید مورد اصابت قرار میگرفتند. در این مدت که مصادف با تحولات سیاسی حساسی داخل کشور از جمله شهادت شهیدان رجایی و باهنر رئیس جمهور و نخست وزیر وقت نیز بود ما هم روزهای تلخ و شیرین زیادی را شاهد بودیم .
تنها شیرینی این دوره چند نفری از بچه های تیپ سی بود که با لودگی و شیرینکاریهای خود اسباب انبساط خاطر و تفرج سربازان را فراهم میکردند.
تلخی این دوره هم به غیر از شهادت رجایی و باهنر، شهادت دوست عزیز ما شهید استوار بهرامی فرمانده یکی از دسته ها بود که در این دوره از معاشرت با ایشان بسیار بهره مند شده بودیم
این شهید بزرگوار که اصالتاً اهل مرودشت فارس بود. عصرها زمانیکه منطقه تقریباً ساکت بود و از گرمای هوا هم اندکی کاسته میشد، چند نفری از ما را کنار سنگر خودش جمع میکرد و با گفت و گو و برپایی بساط چای از تجارب خود برایمان میگفت. در روز شهادت ایشان نیز طبق روال هر روزه کنار سنگر ایشان و زیر سایه سار درختان گز جمع شده بودیم و به گفتگو مشغول بودیم نزدیک غروب آفتاب دشمن شروع به شلیک خمپاره کرد. بعد از آنکه چند خمپاره به اطراف موضع ما اصابت کرد. شهید بزرگوار بهرامی خطاب به ما گفت: بچه ها بلند شین برین تو سنگرها.
بچه ها یکی یکی بلند شدند و به طرف سنگرها رفتند من هم که قرار بود صحبتی را به طور خصوصی با ایشان درمیان بگذارم به جای اینکه به سنگر خودمان بروم راه سنگر ایشان در پیش گرفته و به سمت ورودی سنگر سرگروهبان بهرامی رفتم . سنگر ایشان که تقریباً داخل زمین حفر شده بود با چهار پله به کف سنگر میرسید . زمانیکه من پای در پله اول گذاشتم این بزرگوار خطاب به من گفت برو تو من الان میام. و خودش رفت آنطرفتر که مطمئن شود که کسی از بچه ها بیرون نمانده باشد. به محض اینکه من پا در پله دوم سنگر گذاشتم. صدای سوت و متعاقباً انفجار خمپاره درست پشت سنگر به گوش رسید.
زمانیکه به طرف محل انفجار رفتم با پیکر نیمه جان سرگروهبان که از ناحیه سمت چپ سر و بازوی راست مورد اصابت ترکش قرار گرفته بود مواجهه شدم. به کمک بچه ها ایشان را به داخل سنگر منتقل کردیم. زخم سر ایشان به نحوی عمیق و گسترده بود که مغز ایشان به راحتی قابل رویت بود و باند بالشتکی هم برای پوشش آن تکاپو نمی کرد و لذا ناچار به استفاده از دو باند بالشتکی کنار هم شدم. بعد از پانسمان زخمها مقرر شد من و محمد اعظم ایشان را به شوش (بیمارستان نظام مافی) منتقل کنیم. و لی برای اینکار دو مشکل در پیش بود اول اینکه آمیولانس در اختیار ما (اوواز روسی مانند مینی بوسهای قدیمی فورد) مثل همیشه الاغ لنگ بود و باطری نداشت و باید با هل روشن میشد. دوم اینکه هوا در حال تاریک شدن بود و ما به خاطر در دید بودن مسیر مجبور به حرکت با چراغ خاموش بودیم.
بالاخره با همه مشکلات حرکت کردیم در حالیکه که در قسمت عقب امبولانس تلاش در حفظ تنفس و پیشگیری از خونریزی بیشتر مجروح داشتم . محمد اعظم هر چند دقیقه یکبار گزارش اشتباه رفتنش را میداد اما من از جهت اینکه رود کرخه بین ما و عراقیها قرار داشت از بابت اشتباه رفتنش و سر در آوردن وسط عراقیها راحت بود. در حالیکه که از وضعیت موجود حسابی کلافه بودم احساس کردم تنفس مجروح خیلی ضعیف شده و لذا تصمیم گرفتم با تنفس دهان به دهان به ایشان در حفظ وضعیت کمک کنم. اما در آن شرایط ویژه یکی از نکات آموزشی را فراموش کردم و این خود باعث شد وضعی ایجاد شود که نکته مورد نظر را تا پایان عمر فراموش نکنم.
در دوره آموزش به ما یاد داده بودند، هر گاه خواستید از تنفس دهان به دهان خصوصاً در مورد مجروحانی که از ناحیه سر صدمه دیده اند استفاده کنید حتما از یک لایه گاز استریل یا پارچه تمیز برای پوشش دهان استفاده نمایید. چرا که غالب مجروحین در این حالت دچار حالت تهوع شده و محتویات معده آنها به دهان کمک دهنده خواهد ریخت . و دقیقاً همین اتفاق برایم افتاد در حالیکه سعی میکردم به او تنفس دهان به دهان بدهم به یکباره بالا آورد و همه محتویات معده اش به داخل دهانم سرازیر شد…..
بالاخره بعد از کلی سرگردانی در بیابانهای اطراف مسیر جاده را پیدا کردیم و خودمان را به بیمارستان رساندیم و مجروح سریعاً به اتاق عمل منتقل و ما دوباره به موضع برگشتیم اما صبح فردا با کمال تاسف خبر شهادت این بزرگوار را دریافت کردیم. روحش شاد و راهش مستدام.
از دیگر وقایع این دوره میتوان از تسلیم شدن یکی از سربازان عراقی که شبانه از کرخه گذشته و خود را به ما رساند، مبتلا شدن یکی از سربازان اهل همدان به یک بیماری ناشناخته که متاسفانه بعد تبدیل به بیماری روانی و بستری شدن ایشان در تیمارستانی در استان همدان گردید. ابتدا این بنده خدا نیمه های شب از سنگر خود بلند میشد و راه میرفت و هر کس مانع راه رفتنش میشد یا ایشان را صدا می زد همان جا میخوابید. همه علی الخصوص فرماندهان تصور میکردند که تمارض میکند. ولی یک شب که ایشان از خط ما عبور کرده و به سمت عراقیها میرفت توسط دیده بان شب متوقف شد تا همه مطمئن شوند که تمارضی در کار نیست ایشان به واقع دچار نوعی بیماری شده اند.
از دیگر حوادث این ماه مورد اصابت قرار گرفتن آمبولانس ما بود.هدف قرار گرفتن آمبولانس ما هنگامی که من و محمد اعظم از تپه شنی مراجعت میکردیم که خودش داستان مفصلی دارد و یک روز که من و محمد اعظم مجروح برده بودیم. هنگام برگشت علیرغم تاکید من بر اینکه برای برگشت صبرکنیم تا پس از غروب آفتاب و کاهش دید عراقیها به موضع برگردیم. چون مقارن با ساعات قبل از غروب به دلیل اینکه خورشید از پشت سر عراقیها و روبروی ما می تابید، کلیه رفت و آمدها به سهولت دیده میشد. محمد اعظم که از بچه های جنوب تهران بود و خیلی هم ادعایش میشد که نمی ترسه. اصرار کرد حتماً قبل از غروب برگردیم، البته نترسیدن بلوفش بود . بیشتر مشکل دید در شب داشت تا اینکه خیلی شجاع باشه. بالاخره اصرار ایشان و انکار من به جایی نرسید و حرکت کردیم در حالیکه یک فاصله ۴۰۰تا ۵۰۰متر مانده تا به موضع خودمان برسیم. عراقیها ابتدا با تیر مستقیم کالیبر۷۵شروع به زدن ما کردند. من مدام به محمد اعظم میگفتم سریعتر و او فریاد میزد: این لعنتی نفس نداره… تو همین حین یکی از گلوله های کالیبر ۷۵درست شیشه جلوی آمبولانش، بین ما دو نفر را شکافت و برروی درب موتور فرود آمد. دومی و سومی .. و محمد اعظم بی درنگ به بیرون پرید و من و ماشین را همین وسط راه به حال خدا رها کرد.
من هم که تا آن زمان رانندگی بلد نبودم لاجرم بیرون پریده و به طرف جنگل حاشیه پشت سر محمد اعظم دویدم . هنوز به جنگل که حدود ۵۰متری ما بود نرسیده بودیم . سوت خمپاره مرا زمینگیر کرده و متعاقب آن صدای انفجار خمپاره بلند شد، در حالیکه که پشت به آمبولانس روی زمین درازکش کرده بودم احساس کردم آمبولانس هدفقرار گرفته، وقتی همانطور درازکش به عقب برگشتم با کمال تعجب دیدم آمبولانس شعله ور شده و در حال سوختن است. سریع خودم را به داخل جنگل رساندم، محمد دو دستی به سرش می کوبید و مدام میگفت: بیچاره شدم، بد بخت شدم. پدرم را در میارن و…
من که حسابی از دستش عصبانی بودم گفتم. بچه تهرون که خیلی ادعات میشه. حالا تحوبل بگیر، الکی الکی میخواستی ما را به کشتن بدی، دیدی حماقت با شجاعت فرق میکنه!! همینجوری در حال مشاجره بودیم که با دیدن شعله ای آتش، دشمن جریح تر شده و منطقه را زیر آتش انواع سلاح سنگین و سبک گرفت و ما با هزار بدبختی خود را به سنگرهای خودمان رساندیم.
اون شب تا دیر وقت منطقه ما زیر آتش بود. صبح روز بعد وقتی برای نماز بیدار شدم . در گرگ و میش صبحگاهی از حاشیه جنگل خودم را به آمبولانس رساندم . گلوله خمپاره سقف خودرو را درست بالای سر کمک راننده ، همانجایی که من نشسته بودم سوراخ و روی صندلی فرود آمده بود. از آمبولانس مشتی آهن پاره سوخته بیشتر نمانده بود.
بعد از این حادثه مدتها من و محمد اعظم توسط رکن دو سین جیم می شدیم . ظاهراً تنها چیزی که مهم نبود. جان ما بود. و ما از بابت اینکه چرا سلامت هستیم اما امبولانس از بین رفته کلی سئوال و جواب پس دادیم.
…. ادامه دارد.
.
نویسنده: نادر وطن خواه تربه بر
ایمیل نویسنده:nader.torbehbar@yahoo.com
وبلاگ نویسنده:torbehbar.blogfa.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)