خرما پزان(۱۵)
با آغاز مرداد هر روز به گرمای منطقه افزوده میشد و به گفته جنوبی ها فصل خرما پزان نزدیک بود و هر روز گرمتر از دیروز میشد . از طرفی جنگ که در ماههای آخر سال اول بود در حال تبدیل شدن به یک جنگ فرسایشی بلند مدت بود. قرار گرفتن در موضع پدافندی صرف، موجبات فرسایش روح و روان نظامیان میگردید . این شرایط سخت ایجاب میکرد تمهیداتی برای ایجاد تحرک بین نظامیان اندیشده شود تا از رکود،خستگی و کاهش انگیزه آنان خودداری شود .به همین علت تیمهای اطلاعات و عملیات که در ارتش این وظیفه را بیشتر رکن دوم بر عهده داشت دست به کار شده بودند تا با مطالعه و بررسی وضعیت و راههای ضربه زدن به دشمن و ایجاد تحرک در جنگ از رکود بیش از پیش جنگ جلوگیری نمایند. در منطقه ما که وضعیت به پدافندی محض تبدیل شده بود در مرداد ماه کار خاصی انجام نمی دادیم . واین بیکاری به حدی به بچه ها فشار آورده بود که سربازان دست به کار شده و هر کسی برای فرار از خمودگی و گذراندن زمان راهی را برگزیده بود. عده ای که اهل مطالعه بودند با آوردن کتاب و مجله زمان خود را بیشتر با مطالعه پر میکردند. عده ای با حل جدول وقت تلف میکردند به همین علت سنگرهای بچه ها پر از مجلات جور واجور جدول کلمات متاقطع و غیره بود. جالب ترین نوع سرگرمی بچه ها روی آوردن آنها به کوبلن بافی بود . شاید برای خوانندگان عجیب باشد که یک رزمنده در میدان جنگ اقدام به بافتن کوبلن نماید . خیلی از بچه ها با خرید الگوهای مختلف و ابزار لازم (سوزن و نخ) وقت خود را با بافتن کوبلن پر می کردند و بعضاً در این کار ماهر شده بودند .(من از این تجربه بعد ازدواجم برای متعجب کردن همسرم استفاده کردم . روزی بر حسب اتفاق چند رجی از کوبلن نیمه کاره عیال را بافتم که بنده خدا با دیدن سرعت عملم در این کار کلی متعجب شده بود) البته کم و بیش در این ماه در گیرهای محدودی نیز در می گرفت و اغلب این درگیرها گلوله باران ایذایی مواضع یکدیگر بود. و هدف خاصی را دنبال نمیکرد و اکثراً برای اعلام وجود بود یا مثلاً یک طرف جنگ بی احتیاطی را مرتکب میشد و موجب میگردید تا طرف مقابل عکس العمل نشان دهد. در طو ل مدتی که در خط حضور داشتیم یکی از وظایف ما سربازان بهداری این بود تا از تجمع بی دلیل و غیر ضروری سربازان جلوگیری کنیم این کار باعث میشد تا در صورت اصابت گلوله های توپ و خمپاره به مواضع ما تلفات کمتری را متحمل شویم . یکی از روز های اواخر مرداد ۶۰ زمانی که خودروی حامل غذا (نهار) به موضع ما وارد شد . طبق معمول من از کنار سنگر خود خطاب به سربازان از آنها می خواستم تا از تجمع کنار خودروی غذا خودداری و یکی یکی برای گرفتن جیره خود مراجعه کنند. اغلب در اینگونه مواقع دشمن بصورت ایذایی اقدام به شلیک خمپاره میکرد و تا شاید به صورت اتفاقی به ما ضربه ای وارد کند. در این روز به محض وارد شدن خودروی غذا دشمن با استفاده از خمپاره های ۶۰میلی متر و ۸۰(تامپالا) اقدام به گلوله باران موضع ما کرد. با اصابت اولین گلوله به نزدیک سنگر های ما من مجدداً با صدای بلند خطاب به بچه ها گفتم : جمع نشید. لطفا” یکی یکی برین غذا بگیرید. و برین تو سنگرها ….. همینطور که پشت سر هم این جملات را با صدای بلند فریاد میزدم ، دیدم چهار پنج نفر دور ماشین غذا جمع شده اند. بلافاصله پوتین پوشیده و به طرف ماشین حرکت کردم تا بچه ها را متفرق کنم . اتفاقی افتاد که تصورش دردناک بود چه برسد که این اتفاق در مقابل چشمهایم افتاده بود. بله ! متاسفانه یک گلوله دقیقا” روی خودروی حمل غذا و درست در قسمت بار خودرو که دیگ غذا قرار داشت اصابت کرده بود. وقتی رسیدم در اولین نگاه متوجه متلاشی شدن پیکر سربازی که مشغول توزیع غذا بود شدم . فهمیدم که برای این سرباز کاری نمیتوان انجام داد زیرا در همان لحظه اول به لقاء ا… پیوسته و شهید شده است . سراغ دومی رفتم . سربازی بود اهل سیاهکل که همین نیم ساعت پیش تو سنگر باهم چای میخوردیم. پای راستش از زیر زانو قطع و کاملاً جدا شده بود. دست چپش از ناحیه بازو مورد اصابت قرار گرفته و به محض لمس کردنش از شکستگی استخوان بازو مطمئن شدم . ضمن اینکه از ناحیه شکم نیز پارگی مختصری داشت . به سرعت به سنگرم برگشتم و با برداشتن کیف کمکهای اولیه و دو تا آتل فلزی برگشتم و همین موقع با فریاد از بچه ها خواستم دیگر مجروحها را به داخل سنگر ها ببرند. از آنجاییکه جابجایی سربازی که پایش قطع و شکستگی استخوان بازو داشت به راحتی ممکن نبود . ابتدا با تورنیکت اقدام به جلوگیری از خونریزی پای قطع شده کرده و سپس با آتل فلزی و بانداژ دست شکسته را فیکس کرده و از بچه ها خواستم برای ادامه کار کمک کنند تا مجروح را به داخل نزدیکترین سنگر ببریم . بعد از ورود به سنگر یادم آمد که هنگام اصابت خمپاره ۵نفر دور ماشین بودند بلافاصله سراغ سه نفر دیگر را گرفتم و دیدم خوشبختانه جراحت آنها خیلی سخت نیست و به همین خاطر پانسمان و رسیدگی به آنها را به کمکی ام واگذار کردم. نیم ساعتی طول کشید تا بستن زخم مجروحین به اتمام برسد و ضمن درخواست آمبولانس که طبق معمول در اینخصوص مشکل داشتیم به سراغ جمع و جور کردن پیکر شهید رفتیم . متاسفانه پیکر سرباز شهید به حدی متلاشی شده بود که با جمع کردن قطعات آن روی برانکارد بابت اینکه مطمئن شوم همه اندامهایش موجود است دو سه بار یکی یکی اندامها را بررسی کردم. بعد از نیم ساعت انتظار یک خودروی گاز برای حمل مجروحین و شهید برایمان فرستادند. با توجه به اینکه ازخودروی گاز معمولا” برای حمل مهمات و نفر استفاده میشود وسیله مناسبی برای حمل مجروح نیست و اصولاً به خاطر ارتفاع قسمت بار آن از زمین انتقال مجروح به سختی امکان پذیر است . به هر مشقتی که بود مجروحین و شهید را به ماشین منتقل کردیم . در این بین نیروهای دشمن که پنداری به نوعی از تلفات دادن ما آگاه شده بودند بر خلاف رویه چند روز اخیر از گلوله باران منطقه دست بر نمی داشتند. با هر مشقتی بود به شوش رسیدیم در حالیکه در تمام مسیرسربازی که پایش قطع شده بود با همه دردی که داشت مدام گروه خونی خود را تکرار میکرد و یا از من سئوال میکرد امکان پیوند پای قطع شده اش وجود دارد یا نه؟ در ادامه خودش جواب سئوالش را میداد و میگفت بلی که وجود دارد. بنده خدا اینقدر این سئوال را تکرار کرد که نزدیک بیمارستان به علت خون زیادی که از او رفته بود بیهوش شد.
… بعد از این که مجروحین را تحویل دادیم من به سوپر وایزر بیمارستان گفتم : ما یک شهید هم داریم چکارش کنیم ؟ ایشان با صدای بلند خانمی را کمی آنطرف تر ایستاده بود و از لباش معلوم بود که نیروی خدماتی است صدا زد. خانم… واز ایشان خواست که ما را به سمت سردخانه و تحویل دادن شهید هدایت کند. خانم… که با قد کوتاه و چهره سبزه متمایل به سیاه و لهجه جنوبی اش خیلی تر و فرز به نظر میرسید .جلو افتاد و به دوستم که راننده خودرو بودگفت: دور بزن بیا پشت بیمارستان، سردخانه تو زیر زمینه. من پیاده دنبالش راه افتادم و دوستم با خودرو اقدام به دور زدن کرد. وقتی وارد سردخانه بیمارستان شدیم من از خانم… پرسیدم چکار کنیم ؟ ایشان با کشیدن یکی از طبقات کشویی گفت :بذارین این تو. به خاطر متلاشی بودن شهید رویش رابا تنها چیزی که در دسترس داشتیم(چند تیکه گونی) پوشانده بودیم . وقتی پیکر شهید را پایین آوردیم خانم … گفت: این چیه روش کشیدین؟ بردارینش. بلافاصله برانکارد را به زمین گذاشته خطاب به ایشان گفتم : ببخشید جسد شهید متلاشی شده امکان داره شما با دیدنش حالت بد بشه . لطفاً برین بیرون ما بقیه کار را انجام میدیم. خانم… که خیلی بهش بر خورده بود با همان لهجه زیبای جنوبی گفت: مو حالم بد بشه؟ مو؟ ووی اینقدر از اینا دیدوم. و بیدرنگ شروع کرد به کشیدن گونیها از روی پیکر شهید، کشیدن گونی همان و افتادن روی زمین مثل چوبی خشک همان. ما دو تا مانده بودیم چکار کنیم .(با پوزش از همه رزمندگان عزیز و خانواده معزز شهداء صادقانه عرض کنم که نتوانستیم جلوی خنده خودمان را بگیریم) بلافاصله پیکر شهید را داخل سردخانه گذاشته و پیکر بیهوش خانم… را با همان برانکارد داخل بیمارستان بردیم. وقتی به داخل بیمارستان رفتیم کادر بیمارستان با تعجب تا داخل اورژانس ما را همراهی کردند و ما تا به هوش آمدن خانم…صبر کردیم. وقتی برای جویا شدن حالش به کنار تختش رفتیم با تبسمی که بر لب داشت سعی میکرد نگاهش را از ما حفظ کندو ماهم به خاطر رعایت حالش بیدرنگ خداحافظی کرده و به خط برگشتیم ….ادامه دارد.
.
نویسنده: نادر وطن خواه تربه بر
ایمیل نویسنده:nader.torbehbar@yahoo.com
وبلاگ نویسنده:torbehbar.blogfa.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)