هفته ای تلخ(۱۲)
بعد از مرخصی به علت تاخیر یکی از دوستانی که به مرخصی رفته بود، بیدرنگ به خط اول اعزام شدم . این بار برخلاف دفعه قبل که به دسته۳ مامور بودم، به دسته۲ گروهان پرویز مامور شدم. دسته۲ گروهان پرویز در سمت شمال غربی روستای شعیبیه مستقر بود. موقعیتی که توسط این دسته پدافند می شد، موقعیت سوق الجیشی و خطرناکی بود. روستا در دست عراقیها بود و نیروهای دشمن بیرون روستا روی تپه ها مستقر بودند. نیروهای ما در پایین تپه ای که در دو طرف آن شیاری متصل به تپه محل استقرار عراقیها وجود داشت که موقعیت سخت و خطرناکی را برایمان رقم می زد،مستقر بودند. کل نفرات ما روی هم در این نقطه کمتر از بیست نفر بود. این شیارها هم احتمال نفوذ دشمن به مواضع ما را بیشتر می کردو هم موجب تسلط دشمن بر رفت و آمدهای ما می شد. هر وقت خودروهای تدارکاتی ما از مقابل این شیارها عبور می کردند (برای رسیدن به سنگرهای ما ناگزیر به این کار بودند) دقایق زیادی مواضع ما زیر آتش خمپاره دشمن که اغلب گلوله های بی صدا و خطرناک خمپاره ۶۰ میلی متری بود قرار می گرفت. علاوه بر این نیروهای پیاده هم در امان نبودند. بچه ها به هنگام عبور از مقابل این شیارها اغلب در معرض تیر مستقیم تک تیرانداز عراقیها که روی تپه مقابل مستقر بود قرار داشتند.در دومین حضورم در این منطقه بود که اولین مجروح خطری اتفاق افتاد. عصر روز دوم دو نفر از بچه های سپاه که قصد داشتند به سمت تپه مقابل بروند، علیرغم تذکر من مبنی بر احتیاط در هنگام عبور، یکی از آنها از ناحیه گردن مورد اصابت گلوله گرینف قرار گرفت. وقتی خودم را به او رساندم با جراحت سختی روبرو شدم. گلوله عرض گردنش و زیر چانه را طی و خارج شده بود.خونریزی زیادی داشت. همراهش هم که ظاهراً از بستگانش بود، حسابی دستپاچه بود. با کمک هم سریعا” مجروح را به کنار سنگر ما منتقل کردیم. از خرخر کردن مجروح متوجه شدم که راه تنفسش در حال مسدود شدن است. به سختی دهانش را باز کرده و با گذاشتن ار-وی (R.way) از بسته شدن مجدد راه تنفس جلوگیری کردم. اما بند آوردن خونریزی که به علت پاره شدن بخشی از شریان گردنی بود کار سختی بود.به هرسختی که بود خونریزی به صورت موقت مهار شد. آمبولانس سپاه هم رسید و به همراهش مقداری گاز استریل دادم تا در مسیر بیمارستان خونهای داخل فضای دهان مجروح را پاک کرده تا موجب خفگی اش نشود. وقتی آمبولانس مقر را ترک کرد، هیچ امیدی به زنده بودن مجروح نداشتم. چون خون زیادی از او رفته بود. در روزهای بعد چند بار پیگیر وضعیتش از بچه های سپاه شدم، ولی کسی از عاقبت کار اطلاعی نداشت…
دو سال و اندی بعد زمانی که در بندر عباس برای یک شرکت تخلیه و بارگیری در اسکله شهید رجایی کار می کردم، یک روز عصر سوار بر یک وانت بار (آن زمان از تاکسی بخصوص کولر دار در بندر عباس خبری نبود و اغلب مسافرها با وانت بار جابجا می شدند) به سوی اسکله می رفتم که در بین راه دو نفر سوار شدند. از همان ابتدای سوار شدن یکی از آنها که محاسن پرپشتی داشت به من زل زده بود. وقتی نگاهش کردم ندایی به من می گفت قبلاً ایشان را جایی دیده ام . نگاه ما به همدیگر ادامه داشت تا وانت به پایگاه هوادریا در جاده اسکله نزدیک شد و مرد ریش دار سکوت را شکست و خطاب به من پرسید: “اخوی شما قبلاً جبهه بودی؟” بعد بلافاصله بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد، پرسید: “مرا نمی شناسی؟” وقتی این سئوال را می پرسید سزش را قدری بالا برد و همین کافی بود تا من جراحت زیر چانه اش را ببینم و بیدرنگ متوجه شدم ایشان کیست. تا خواستم بپرسم زیر گردن شما …؟ فرصت نداد و مرا در آغوش کشید و در حالیکه می گریست بسیار تشکر کرد. من هم که احساساتی شده بودم به همراهش شروع به گریستن کردم و هردو در حالیکه پشت وانت زانو زده بودیم و همدیگر را در آغوش داشتیم، خوشحال و شادمان بودیم. در حالیکه بقیه مسافرین وانت با تعجب به ما می نگریستند.
…بر گردیم به روستای شعیبیه، آنجاییکه اوضاع روز به روز پیچیده تر از قبل می شد. فاصله اندک ما با نیروهای پیاده و موقعیت نامناسب محل استقرار ما نسبت به دشمن هر روز یکی دو نفر تلفات روی دستمان می گذاشت.
هنوز روز پنجم حضورم در آنجا نگذشته بود که حادثه سخت غیر قابل تحمل دیگری اتفاق افتاد. یادم رفت بگویم که در این منطقه با دونفر از بچه های خرم آباد هم سنگر بودم. ابوالفضل و احمد، که در یک اتفاق نادر، دایی و خواهر زاده، هم خدمتی و همسنگر بودند (ابوالفضل دایی احمد بود). از عملیات قبلی مقداری از تجهیزات ما در یکی از تپه های مقابل جا مانده بود. فرمانده خط از بچه ها خواسته بود که آنها را برگردانند. محلی که این تجهیزات قرار داشت، دقیقاً زیر دید تک تیر انداز دشمن بود و بارها سربازان مسئله را به فرمانده گوشزد کره بودند که آن تجهیزات ارزش به خطر انداختن جان سربازان را ندارد. ولی متاسفانه به خرج فرمانده نمی رفت. آن روز بالاخره ابوالفضل متقاعد شده بود که به همراه آر پی جی زن دسته برود و آن تجهیزات را بیاورد. نقشه اش هم اینطور بود که آرپی جی زن سنگر تک تیر انداز را هدف قرار بدهد و در فاصله زمانی که دید تک تیر انداز به خاطر اصابت گلوله آرپی جی مسدود است ابوالفضل برود و تجهیزات را بیاورد. من با اطلاع از این تصمیم، اول سعی کردم ابوالفضل را منصرف کنم. وقتی نا امید شدم، از فرمانده خواهش کردم اجازه بدهد که آن دو نفر را همراهی کنم تا در صورتی که اتفاقی برای بچه ها افتاد سریعاً امداد رسانی کنم. فرمانده با درخواستم موافقت کرد و ما سه نفر براه افتادیم تا با دور زدن تپه محل استقرارمان، به سمت شیار برویم. احمد که در بالای تپه در دیدگاه قرار داشت، ما را دید و سوال کرد: “دایی کجا؟” ابوالفضل با دست بدون اینکه چیزی بگوید به خواهر زاده اش فهماند ناراحت نباشد. وقتی زیر تپه مستقر شدیم، سنگر تک تیر انداز که اشراف کامل به اطراف داشت به راحتی قابل مشاهده بود. آر پی جی زدن با آماده کردن گلوله با اشاره به ابوالفضل گفت: “بزنم؟” ابولفضل که در حال خارج کردن اسلحه اش از ضامن بود، با سر جواب مثبت داد. در همین زمان من از آرپی جی زن فاصله و پشت سر ابوالفضل قرار گرفتم. به محض شلیک آر پی جی، ابو الفضل بلند شد تا به سمت تجهیزات برود. من هم نیم خیز شده و داشتم مسیر حرکت را نگاه می کردم که ابوالفضل به پشت روی من افتاد. همزمان خیس شدن صورتم را احساس کردم. به سختی خودم را از زیر اندام سنگین ابوالفضل که تنومند و چهار شانه بود خارج کردم. باور کردنی نبود. به محض بلند شدن، مورد هدف گلوله مستقیم دشمن قرار گرفته و گلوله از بالای چشم راست وارد سر و از پشت گوش چپ و طی کردن طول جمجمه خارج شده بود. تنها کاری که توانستیم بکنیم، این بود که جسد را به سختی به مقابل سنگرها منتقل کردیم. در حالیکه احمد از بالای تپه شاهد و ناظر بر اتفاقات بود…..
وقتی شهادت ابوالفضل قطعی شد و حتی فرصت انتقال به بیمارستان هم دست نداد و هنگامی که پیگیر درخواست خودرو برای انتقال پیکرش بودم، یکی از بچه ها به من گفت سر و صورتت پر از خون است برو بشورش . وقتی مشتی آب از قمقمه به صورت زدم نگاهم به دستهایم افتاد که پراز ذره های مغز دوست و همسنگرم ابوالفضل زارعی بود. حسی که بعد از سی سال هنوز هم گاه گاهی به هنگام شستن دست وصورتم و یا نگاه در آیینه به من دست می دهد و هنوزم ذرات مغز برادرم را در صورتم احساس می کنم….
در پایان این هفته نفس گیر، زمانیکه در حال واگذاری خط و وظیفه ام به نیروی تازه نفس بودم، خودم به همراه ۵نفر دیگر از بچه ها که در حال برداشتن آب از تانکر بودند، مورد اصابت ترکش خمپاره قرار گرفتم….
.
نویسنده: نادر وطن خواه تربه بر
ایمیل نویسنده:nader.torbehbar@yahoo.com
وبلاگ نویسنده:torbehbar.blogfa.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
جلیل {نادر}جان عالیست به نظرم میتونی خاطرات خودت را کتاب کنی.