پشه کوره(۴)
در حالی که گرما همه را کلافه کرده بود سعی میکردیم در سایه چادرها و بعضا” سایه سار درختان اکالیپتوس از شدت تاثیر گرما بکاهیم . اما واقعا” برای ما که اولین روز حضور در خوزستان را تجربه می کردیم تحمل این همه گرما طاقت فرسا بود . امیدوارم بودیم که با پایان روز و غروب خورشید اندکی از گرما کاسته شده بتوانیم اندکی خستگی خود را به فراموشی بسپریم . اما زهی خیال باطل ، هر چی به غروب نزدیکتر میشدیم شاید از شدت گرما کاسته میشد. اما بلای بی بدیلی به نام پشه کوره نازل میشد با غروب شدن آفتاب سروکله گله های پشه از لابلای درختان و نهرهای آب جاری در محوطه پید ا میشد و مثل جنگنده های دشمن به سپاه بی دفاع بدنهای ما حمله ور میشد . از یک طرف از فرط گرما طاقت پوشاندن بدن خود را نداشتیم و از طرف دیگر از تر س پشه ها جرات کم کردن لباسها را نداشتیم . خلاصه چنان پشه ها عرصه را به ما تنگ کرده بودند که از بی خوابی و بی حوصلگی حسابی کلافه شده بودیم . چون امکان خوابیدن برایمان میسر نبود به ناچار در محوطه راه افتاده و گاه بیگاه سرکی به چادرها می کشیدیم . در این حال مشاهده بعضی از سربازان که انگار در سریر روان در حال آرمیدن بودند و خواب دختر شاه پریان را می دیدند رشک ما را بر می انگیخت . خلاصه اینکه شب اول حضورمان در آن قرار گاه (که بعدا” فهمیدم بین دزفول و اندیمشک ، روبروی پایگاه وحدتی در بین اراضی شرکت کشت و صنعت کارون واقع شده و اسمش” گروهان جایگزینی ” است . )کابوس وار طی شد و روز دوم را به امید اینکه هرچه زودتر به یگانهای رزمی منتقل شده و از دست پشه ها خلاص شویم آغاز کردیم. روز دوم متوجه شدیم مکانی که در آن قرار داریم در واقع یگان تامین نیروی تیپ دوم لشکر ۲۱حمزه سید الشهداء بوده و طبعا” ما به یکی از یگانهای این تیپ منتقل می شویم.
… صبح بعد از صرف صبحانه تعدادی از بچه ها به گردانهای ۱۴۱و۱۴۴و برخی هم به آشپزخانه تیپ و توپخانه فرستاده شدند اما ما همچنان در این قرارگاه ماندگار شدیم و با نزدیک شدن شب باز هم کابوس پشه ها شروع شد . تا روز سوم تمام بدن ما و مخصوصا” قسمتهای بدون لباس عین بچه هایی که سرخک و یا آبله مرغان گرفته باشند. گل گلی شده بود . از طرفی خارش بی وقفه محل گزیدن پشه ها امان ما را بریده بود.
… محل گزش پشه ها چنان ناسور بود که مدتها باقی میماند و برخی از آنها تا۴۵روز بعد که نوبت اولین مرخصی من شد باقی مانده بود. یادم است وقت مرخصی در اولین مواجهه با مادرم ، بنده خدا با دیدن علائم پشه گزیدن روی سر و صورت و گردنم حسابی ناراحت شدو با گفتن الهی مادرت بمیره . عمق درد و ناراحتی خود را ابراز نمود.
….روز سوم بعد از نهار من و هوشنگ و علی احضار شدیم وبه ما گفتند وسایلتان را جمع کنید و بایدعصر همراه ماشین غذا به منطقه تپه شنی بروید.
بی صبرانه منتظر آمدن ماشین گردان ۱۶۹ماندیم . نزدیکهای غروب یک خودروی گاز وارد محوطه شد و راننده آن بعد از پایین پریدن از خودرو فریاد زد سربازهای گردان۱۶۹…و این جمله را چند بار تکرار کرد تا متوجه شدیم که منظورش ما هستیم . من و هوشنگ و علی و دو نفر دیگر از بچه های که از تهران با ما همراه شده بودند سوار کامیون شدیم . عقب کامیون سه تا دیگ بزرگ غذا وجود داشت، در و دیوار کامیون تا حدودی چرب و چیل بود تا نشان بدهد که ماموریت اصلی این کامیون حمل غذای رزمندگان است.
در حالیکه هوا کم کم در حال تاریک شدن بود کامیون با ظروف غذا و ما ۵نفر قرارگاه را ترک و به سوی غرب به راه افتاد
یگان جدید(۵)
…کامیون به سوی غرب به پیش میر فت وما پنج نفر به همراه دیگها در دست اندازهای جاده که معلوم بود یک راه شوسه درجه چندم بود به این طرف آن طرف متمایل میشدیم . در این اثنی هوشنگ هم که تیکه های مخصوص خود را داشت شروع کرده بود و البته روشن کردن پی در پی سیگارش را. در حالی که هوا داشت تاریک میشد وارد محلی شدیم که از وضع و حالش مشخص بود آشپزخانه صحرایی است. توقف کامیون و متعاقب آن پایین آمدن راننده و دستور پایین آوردن دیگها به ما این تصور ما را تایید کرد، نیم ساعتی طول کشید تا دیگها پر از غذا شد و دوباره بار کامیون گردید. به همراه دیگها تعدادی کیسه پلاستیکی حاوی نان ماشینی مخصوص ارتش که نمونه اش را در ایستگاه راه آهن تهران در حال بارگیری هم دیده بودیم . با ر کامیون شد و البته در همین زمان به دستور مسئول آشپزخانه به ما هم شام دادند. در حالی که هوا تقریبا” تاریک شد کامیون مسیر خود را به سمت غرب پی گرفت هنوز راه قابل ملاحظه ای طی نشده بود که صدای انفجاری ما را به سکوت وا داشت. بعد متوجه شدیم که کامیون با چراغ خاموش حرکت میکند البته این مسئله را از کامیونی که از سمت مقابل آمد و از کنار ما رد شد فهمیدیم واین بیانگر نزدیک شدن ما به منطقه عملیاتی بود، بعد از دقایقی وارد شهر شوش شدیم . شهری که در آن خبری از سکنه و روشنایی نبود و در تاریکی ابتدای شب تردد اندک خودروهای نظامی بدون چراغ و گاهی صدای نظامیان از گوشه و کنار شنیده میشد. در حالیکه از شهر خارج میشدیم در خروجی شهر و در مدخل ورود به منطقه عملیاتی ایست بازرسی وجود داشت که بعد از مختصر پرسشو پاسخ اجازه ادامه مسیر ما را صادر کرد. اما قبل ازحرکت راننده خطاب به ما پرسید بین شما سیگاری هست؟ که پاسخ ما مثبت بود و راننده مجددا” گفت دیگه کسی سیگار نکشه. (با این خواسته راننده متوجه شدیم که مسیر در دید دشمن قرار دارد)مسیر ادامه یافت صدای انفجارها با فاصله کمتر و صدایی مهیب تر ادامه می یافت. و با هر انفجار ما حدث و گمانهایی را با هم رد و بدل میکردیم. خلاصه بعد از نیم ساعت در دل تاریکی شب کامیون توقف کرد و راننده با صدای بلند گفت شام، شام… ما به تصور اینکه به جای امنی رسیده ایم از کامیون پایین پریدیم امابطلان تصور ما خیلی زود ثابت شد. در حالی که تعدادی از سربازان از سنگرهای خود (سنگرهایی که در زیر تپه های شنی به شکل ماهرانه ایی ساخته شده بود)برای گرفتن شام خارج شده بودند انفجارشدیدی که در پشت یکی از تپه ها اتفاق افتاد همه ابتدا به صورت تیز و فرز شیرجه و بعد سریعا بع داخل سنگرهای خود مراجعت کردند. ما که از همه جا بی خبر بودیم هاج و واج صحنه را نگاه میکردیم. در همین اثنا صدای بلند و عامرانه ای ما را به ورود به سنگر دعوت گردد. اندکی پس از ورود ما به یکی از سنگرها انفجارها(بعدا” متوجه شدیم گلوله های توپ دشمن بوده)یکی پس از دیگری اتفاق افتاد و بعد از دقایقی اوضاع آرام شد و سربازان اقدام به دریافت جیره شام خود کردند و یک فرمانده با درجه استواری به سراغ ما آمد. پس از سلام و احوالپرسی و سئوال از تحصیلات ما دو نفر از بچه های تهران را به ستاد فرماندهی، علی و هوشنگ را به دسته ۱۰۶و مرا به دسته بهداری معرفی کرد. در تاریکی شب از همدیگر خداحافظی و به سنگر مربوط به دسته خودمان وارد شدیم.
… در ابتدای ورود به سنگر دسته بهداری سربازی که لهجه شیرین و خوش برخورد مشهدیش نمایان بود و نیازی به معرفی نداشت به من خیر مقدم و خوش آمد گفت. سنگر استراحت که از وضعیتش معلوم بود پنج شش نفری درآن استراحت میکنند. مانند یک زیر زمینی بود که حدود دو سه مترزیر زمین با پنج پله که بوسیله جعبه های خالی مهمات ساخته شده بود. دیوارهای سنگر بوسیله پتو و زیلوی سربازی پوشیده شده بود. با اینکه شب بود اما گرمای داخل سنگر غیر قابل تامل بود. بعد از اینکه لباسهایم را در آوردم وکیسه وسایلم را به گوشه سنگر جاسازی کردم خواستم به بیرون سرکی بکشم تا ضمن درک موقعیت از هوای بیرون بهره ای ببرم . ولی هنوز سه پله بیشتر را طی نکرده بودم که صدای انفجار گلوله توپ مرا مجبور به عقب گرد کرد وهمراه شد با لبخند معنی دار جوان مشهدی(سید حسین)….کم کم مطمئن شدم که اینجا نه تنها از قرارگاه قبلی وضعیت مناسبتری ندارد بلکه اوضاع به مراتب وخیم تر است . در قرارگاه قبلی اگر پشه هاو گرما کلافه ام میکردند حداقل میتوانستم به بیرون چادر رفته و ضمن استفاده از هوای آزاد از دست پشه ها فرار کنم ولی اینجا باید گرمای داخل چادر را به همراه نیش پشه ها نوش جان کنم.
…. خلاصه شب را با هر مصیبتی بود سپری کرده و به صبح رساندم . نزدیکهای صبح در حال خواب و بیداری با نجوای نماز سید حسین به خود آمده و پس از ادای فریضه صبح به بیرون سنگر آمده و کنار سنگر روی تل شنی نشستم …..
نسیم نسبتا” خنک صبحگاهی به همراه سکوت دشت و صدای جیرجیرکها فضای جالبی را شکل داده بود و من که شب را با بی خوابی سپری کرده بودم در همان حال به خواب رفتم. فکر کنم نیم تا یکساعت خوابیدم که دوباره با صدای انفجاری بیدار شدم.وقتی چشمم را باز کردم و هوا هم که روشن شده بود متوجه شدم در فاصله چند صد متری من در محل اصابت توپ بوته ها آتش گرفته ودر حال سوختن هستند…………
جهت مطالعه قسمت اول تا سوم اینجا کلیک کنید
.
نویسنده: نادر وطن خواه تربه بر
ایمیل نویسنده: nader.torbehbar@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
توصیفاتتان عالی و بدون و کم و کاست ارائه شده و مرا دوباره به آن زمان و مکان برد و خیلی از موارد که فراموش کرده ام در ارتباط با خاطرات خودم به یادم آمد.
موفق باشید