من از دروغ گفتن به مردم، کیف میکنم. ابتدا مومورم میشود، احساس میکنم جریان خونم منقبض شده، یک هیجان مرموز و دوست داشتنی در قلبم شروع میکند به ذوق ذوق کردن و بعد آن دروغی که آماده کرده ام و نقشهاش را از قبل کشیدهام را به زبان میآورم. این مستلزم آن است که به او بباورانم خیلی با هوش است. بعد، مثل انداختن یک قلاب طلایی، برای گرفتن یک ماهی کوچکی که به هوش خودش خیلی اعتماد کرده، منتظر عکسالعملش میمانم.
نمی دانید چه لذتی دارد وقتی احساس میکنم مثل یک شکار در مانده می توانم با او بازی کنم! اگر هم متوجه بشود، هیچ اشکالی ندارد چون فقط با یک خنده ی محکم به او میگویم، شوخیکردهام، همین!
از کودکیام تا حالا که مرد میانسالی شدهام، پدرم به من میگوید، هنوز که هنوز است نتوانستهام تو را بشناسم! حتی وقتی برای خواستگاری همسرم رفته بودیم، این مطلب را البته به شوخی، جلو خانوادهی او به زبان آورد! طفلک، لاله فکر میکند از بالا و پایین من خبر دارد. میگذارم دلش خوش باشد. تصور میکند، در دانشگاه تحصیل میکنم. چه ایرادی دارد؟ همین که راضی و خوشحال می بینمش، برایم کافیست.
من همیشه آن چیزی را به زبان میآورم که جزو آرزوهایم به حساب میآیند اما نتوانستهام به آنها دست یابم. کیست که از تحصیلات عالیه خوشش نیاید؟ به او گفتهام، در بانک مسکن حساب پس انداز باز کردهام و تصمیم دارم برای او یک خانه دست پا کنم. میدانم که با حقوق کارمندی تا آخرالزمان هم نمیشود صاحب خانه شد ولی خب، اعتقاد دارم، همیشه زنها باید به مردهای خود متکی باشند و این کار هم بستگی به اعتماد آنها دارد. چرا باید نا امیدش کنم وقتی با یک دروغ میتوانم او را در خانه شاد و سرزنده نگه دارم؟ چه اشکالی دارد پدرم را از شرمندگیِ این که نمیتواند به من کمک مالی کند، برهانم؟
به نظر من دروغگویی، خیلی هم بد نیست. تمام بختکهایی که به اسم فرهنگ و تمدن بشری، اطراف ما ساخته و نوشته شدهاند، حرفهای مرا تصدیق میکند چون به ذات آدمهایی شهادت میدهند که با خود فکر میکردند، با درستی و پاکدامنی زندگی را سر میکنند.
به عنوان نمونه،کدام یک از اعمال ما مثل نصیحتهاییست که شیخ اجل، جناب آقای سعدی، در گلستانش به مردم گوشزد کرده است؟ کجای تهران شبیه میدان نقش جهان اصفهان میماند؟ اصلاٌ، اگر این موجود دو پا درست زندگی میکرد اکنون ما نمیتوانستیم ادبیات و معماری به این زیبایی داشته باشیم. بزرگترین رمانها، همینطور آثار ادبی و فرهنگی جهان در فضای اختناق و دیکتاتوری نوشته و خلق شدهاند.
اگر آدمی بر صداقت و راستی تکیه کند، کم میآورد چون، روشنایی فقط از آن خداست. طبیعت، چشمان اصلی آدمی را کور کرده و به جای آن فقط دو چشم دست و پا شکسته به او داده است. پس اعتماد به هر نصیحت شش دانگی، خود دروغ بزرگیست که جزو آرزوهای آدمی بوده ولی هیچوقت نتوانسته به آن عمل کند. درنتیجه، آنرا درون قالب زبان و معماری ناب زندانیکرده تا جلو چشمانش باشد و برای اینکه وجدان درد نگیرد، به فرزندنش دیکته کرده اما همیشه سر بزنگاه دوباره همانرا به دروغی متفاوت تبدیل و او را به زندگی«عاقلانه» راهنمایی کرده است!
نمیدانم کی و از کجا به زندگیام عاقلانه فکر کردم ولی میدانم آدمهای پیرامونم باعث شدهاند تا به این موضوع پی ببرم که هیچ وقت نباید تمام اسرارم را به دیگران بگویم. مثلاٌ، هیچکس نمی داند چند سال دارم! به هرکس یک عدد میگویم چون زبان را خدا بخاطر این از عضلهی قوی ساخته وپرداخته است که بتوانیم در وقت خطر، آن را به هر طرف که خواستیم بچرخانیم!
یک جایی خواندم، نویسندهی کارکشته کسی است که بتواند خوب دروغ بگوید، طوری که دیگران باورش کنند. حتی شهرزاد قصهگو هم به خاطر این که سرش را به باد ندهد، دروغ هایی سر و هم کرد و گفت که«شاه زمان»، خوشش بیاید. هر چند که، شاه، این را خوب میدانست ولی دوست داشت قصه های شهرزاد را باور کند چون باعث میشد از کابوسهای زندگی گذشتهاش کمتر عذاب بکشد و آرام آرام به دیگران اعتماد کند. اعتمادی که زاییدهی قصهها بود! شاید این هم یک دروغ دیگریست که به خودم میگویم اما فکر میکنم بتوانم از مصیبتی که ننه حوا بر سر پدر جدمان یعنی حضرت آدم آورد و باعث شد تا از بهشت تبعید گردد، خلاص بشوم! باعث میشود فکر کنم، هنوز داخل بهشت به سر میبرم. شاید به همین خاطر است که احساس میکنم یک اتفاقی افتاده اما چه اتفاقی، نمیتوانم بفهمم!
انگار چیزی گم کردهام. نکند دلهرهی آینده است؟ نمیتوانم برای خودم و خدا نقش بازی کنم. در تَه تَهای درونم، چیزی آنجا منتظر است تا سهمیهاش را از دنیای بیرون بگیرد.
چه کاری را انجام ندادهام؟ صبحانه، نهار و شام را خورده، نماز و روزه را هم که میگیرم. نکند خسته هستم! اما خستگی را احساس نمیکنم. لاله با خودش حرف می زند! بیشتر اوقات آشپزی که میکند افکارش را هم به زبان میآورد. میگوید:
«اگه دیگه صدای اذانی نیاد و هیچ موذنی اجازه نداشته باشه توی مسجد اذان بگه، چه اتفاقی میافته؟»
آهسته میروم و بین چارچوب آشپزخانه میایستم. میگویم:
«میصم، کی رفت؟»
نگاهم میکند:«وقت خاک کِشان.»
« چرا اینقدر زود!؟»
« صبح زود مسافر بیشتری گیرش میاد.»
گفتم:« آهان، کارمندان صفر کیلومتر!»
با تعجب گفت: «سابون نویس، تو این یکی دو روز گذشته صدای اذان را شنیدی؟»
نشنیدهام. شاید هم حواسم نبوده. ولی او همیشه قبل از اذان بیدار میشود و مرا بیدار میکند. اعتقاد دارد: «باید صدای اذان را بشنوی بعد نماز بخونی. صدای اذان یک نشانه است. دلیل اینکه خدا هنوز زنده است!»
اذان صبح را نگفته بودند. در خواب، ماندم. امروز آفتاب نیست. شاید هوا شرجیست. هوا که شرجی باشدآفتاب هم کم جان میشود. از خانه که بیرون میروم، خاک آسمان را گرفته است. ظهر هم صدای اذان را نمیشنوم، کم کم دارد دلم میگیرد! چه شده؟ گوشهایم به شنیدن آهنگ گلدسته ها عادت کرده است. یعنی امکان دارد خداوند بندههایش را به شنیدن اذان معتاد کرده باشد، آن هم اعتیادی که خود از آن بیخبریم؟ بانگ سه بارهی موذن در ناخودآگاه روحم حک شده است. چشمهای از هارمونی و تناسب در جان ناسوتیام مرا تا لاهوت میبرد و با صدای هر بانگ، میتوانم از دریچهی قلبم تا آخرین شهادت موذن، به تماشای جبروت بیاندیشم. بیاندیشم؟ جبروت را فقط میتوان با اندیشه دید.
بر روی پشت بام میروم تا با دیدن غروب به «فجر» اطمینان کنم.آسمان، سبز است و در افق، چند لایهی مه، به رنگ زیتون روی هم میلولند.غریب است!
خورشید در خاک نشسته ولی هنوز اذان نگفته اند.گوشهایم را تیز میکنم. نه، نیست. گلدستهها نَم پس نمیدهند. انگار، من مردهام!
این خون قرمز مال کیست؟ با خود فکر میکنم، شاید پایان دوران فرا رسیده!؟ چشمانم را باریک میکنم اما در خورشید شمشیری نمیبینم، دارد آب میشود و در خاک فرو میریزد. از لشکر«آرماگِدون» هم خبری نیست. در شهر صداهایی پیچیده، دقت میکنم. خدایا، صدای اذان، این صدای اذان نیست، فغانو واویلای مردم است که در آسمان«افتاده». گناه معلم، مدیر، درشکه های باربر و اتولهای مسافربری، گناه بازاریان کم فروش، این گناه مردم است؟ نمیدانم. شاید، مکافات گناهِ گناهکاران است! این مال دیروز بود.
در خیابان هستم. از سر کارم بر میگردم. امروز بخشنامه کردهاند که تعدیل نیروست. در این بخشنامه آمده است، اگر کارمندی تا پایان وقت اداری روز سی و یکم همین ماه، داوطلبانه برای بازخریدیاش اقدام کند، یک ماه اضافه بر سوابقش به او تعلق میگیرد، در غیر اینصورت فقط با یک ماه حقوق در سال بازخرید می شود! باز هم دلهره. یک سال پس اندازم را میتوانم در مدت دو ماه بخورم. بعد باید چه کار کنم؟ میثم! ماه دیگر باید برود دبیرستان و ثبت نام کند. باز هم خدا را شکر که لااقل دست پسرم توی جیب خودش است. میتوانم دوباره کار پیدا کنم؟ اصلاٌ ، در این سن و سال برایم کاری پیدا میشود؟ اگر قرعه به نام من افتاد و از اداره تعدیل شدم با موتور میثم کار میکنم؟! پسرم هنوز جوان است، میتواند برود و در مغازهای شاگردی کند. شاید من بتوانم پس اندازم را نگه دارم تا بعد از مرگم، او به ارث ببرد و امورات زندگیاش بهتر از من بگذرد.
لبهایم خشک شده، چشمانم روی پارچهای رنگارنگ آبمیوه فروشیهای ایستگاه مریخ، سر میخورد. از کجا معلوم مرا باز خرید کنند؟ شاید این هم یکی از عوارض نشنیدن اذان است! بعله، حتما همینطور است. فکرهای منفی به من هجوم آوردهاند. مگر میشود در پایان این قرنی که بشریت به آن افتخار میکند، کسی بیکار باشد؟ مدرسه ها و دانشگاه ها که رایگان است! مدارس غیر انتفاعی که اصلاٌ وجود ندارد! پس این چه فکر و خیالهای باطلیست که بر من هجوم میآورند!؟ خدا لعنت کند کسی را که حکم تعطیلی مساجد را امضاء کرد.
چند ترمز شدید و سپس، گوروووپ … شَتَرَ قققق… پوووووق… اسب، شیههِ میکشد.
پیر مرد میگوید: هرررر…هُش ش ش شَ…
یک ماشین، با درشکهی مسافرکش برخورد کرده است. اسب پیری، وسط خیابان نشسته و صاحبش، رانندهی ماشین را نفرین میکند. آقای راننده توی ماشین نشسته و لبخند می زند، با خونسردی فقط کارت بیمهاش را به پیر مرد اشاره میکند. درشکه چی کمی آرام میشود. کارت را میگیرد و با چوب دستی زیر شکم اسب میزند. اسب، جستی می زند و دو باره سر و پا میایستد. حیوان هم حیوان قدیم! اگر خیابانها را خط کشی میکردند این اتفاقات نمیافتاد. درشکهها میتوانستند در محل مخصوص به خودشان حرکت کنند. مثل مترو. سابق از این، فقط برای ترن، ریل وجود داشت ولی حالا ریلهای هوایی و زیر زمینی مخصوص موتور سیکلتها هم ساختهاند. باز خدا را شکر که درشکه هوایی، بر روی اسب سقوط نکرد!
گوشه گوشهی این شهر لعنتی پر از تخیل طاعون زده است! از دو روز گذشته تا حالا، شهر شروع کرده به کثیف شدن. آسفالت خیابانها مثل بُز شده که از تشنگی لَهلَه می زند. قیمت مصالح ساخت و ساز سیر صعودی دارد. بیشتر مردم، مستاجر اقلیتی از آدمها هستند. شاید خدا را فراموش کردهاند و رودهی راستشان را از شکمشان بیرون کشیده، انداختهاند جلو شیطان. ترجیح دادهاند فرزندانشان را به جای درس خواندن به بازار کار روانه کنند.
بعضیها هم بچههای خود را به قیمت ارزان می فروشند. اعتیاد به مواد مخدر سرسام آور است و کنترل آن از دست مسئولین خارج شده است. به جز این هم نمیشود انتظار داشت چون نماز که نباشد، جوان ها به تریاک پناه میبرند. مردم از فرط ناچاری، انتظار میکشند تا یک نفر بیاید و دستشان را بگیرد و مثل یوسف از چاه خود بیرونشان بکشد. اینها همه از وقتی شروع شده که مسجدها را خراب کردهاند. خدایا، نماز بدون اذان چه معنی میدهد؟
وزارت [سانسور] مقصر است که اعلام کرده، اذان گفتن ممنوع بشود. مردم اذان و نماز میخواهند. ترک عادت موجب مرض است، خب. مگر امکان دارد در قرن الکترونیک و اطلاعات، یک مرد به خاطر کم آوردن رزق و روزی، خانوادهاش را قتل عام کند!؟ در قرن اطلاعات، باید نیازهای ابتدایی بشر به اتمام رسیده باشد. شاید هم من اشتباه میکنم. شاید خوردن سه وعده غذا و ثبت نام در مدرسه و داشتن سقفی که بتوان به وقت باران و تگرگ زیر آن پناه برد وکمی هم استراحت کرد، جزو معضلاتیست که تا آخرالزمان ادامه دارد.
اما، با منطق جور در نمیآید چون ابتدا بایستی بشر این نیازهای پیش و پا افتاده را پشت سر گذاشته باشد بعد به فکر بیافتد تا کامپیوتر بسازد و در فضا راه پیمایی بکند. یادش به خیر آقای [سانسور]، استاد مدیریت دیپلماتیک مان میگفت، باید خدا را شکر کنیم که در این دوران زندگی میکنیم چون انسان، برای ساختن این دهکده در طول تاریخ، قربانیان زیادی نثار کرده است! اطلاعات، بایستی به نسبت نیازهایی متفاوت و مدرن، به روز شود، نیازهایی مثل عبور از آسمان. برای رفتن به آسمان نیرویی یزرگ و کامل لازم است. این را پیامبران گذشته هم گفته بودند. این نیرو به دست نمیآید مگر اینکه، لااقل اول شکمت سیر باشد و دغدغهی کرایه خانه و بیکاری و یا اسبابکشی نداشته باشی.
ما که خوب زندگی میکردیم! در دهکدهی من همه چیز سر جایش بود. نه فقری، نه مستاجری، نه بیسوادی، نه بیکاری، نه ترسی. همهی مردم خوب و خوش زندگی میکردند. دستمان توی جیب همدیگر بود و همیشه حواسمان را جمع میکردیم تا خدای نکرده در موقع خوردن یک نهار و شام لذیذ، بوی آن بچه های گرسنهی چهل همسایهی آن طرفتر را نیازارد.
لاله گفت: اشتباه میکنی، باید مطمئن باشیم تا چهل همسایه آن طرفتر سیر باشند و الا، خوردن و خوابیدن برایمان کراهت دارد. خدا قهرش میگیرد!
این دیگر بدتر است. یا بهتر است؟!
به لاله گفتم:« میثم کجاست؟»
گفت: «زبان بسته هنوز از سرکار نیامده.»
با خودم میگویم: «چه پسری؟!»
لاله گفت:« میخواهد پول جمع کند تا در یکی از دانشگاه های مریخ ثبت نام کند.»
« حالا چرا مریخ؟»
« اعتبارش بیشتر است.»
چه فرقی میکند؟ انسان، مدتهاست که بربریت را پشت سر گذاشته، اگر در خورشید هم درس بخواند باز هم باید خدمتش برای بشریت باشد. مهم این است که یادمان باشد از گذشته مان جدا نشویم. نمیدانی امروز در خیابانهای دهکده چه خبر بود! از وقتی کلیسا ها و کنیسهها، به خصوص، مسجدها را تعطیل کردهاند، انگار که مردم دیوانه شدهاند. همه، گیج میزنند. نمیدانم سیاستمدارن در کدام سیاره درس میخوانند!
لاله گفت:« میثم میگوید، در هیچ سیارهای سیاست درس نمیدهند!»
آبی به دست و صورتم میزنم. چشمانم باز میشود.میگویم: «چه خبر؟»
لاله گفت:« اول صبحی، میخوای چه خبری باشه؟»
گفتم:« از اذان چه خبر؟»
گفت:« منظورت چیه؟»
گفتم:«امروز اذان گفتند؟»
خندید و گفت:«مگه قرار بود نگن؟»
گفتم:«خودت گفتی چند روزه که مساجد را تعطیل کردن.»
گفت:«خواب دیدی؟خیر باشه! هی بهت میگم اینقدر با شکم پر نخواب.»
گفتم:«چی داری میگی؟»
گفت:«ادارهات دیر میشه.»
وقتی از خانه بیرون میرفتم لاله گفت:«بعد از اذان صبح، با قرآن استخاره زدم. اسم پسرمون را می زاریم، میثم!»
گفتم:«دیشب خوابشو دیدم!»
.
منبع: سایت سابون
گردآورنده : سایت کرکان بندرانزلی