مادرم می گوید :بند ناف خواهرت که خشک شد و چسبید به آن گیره کوچک؛پرتش کردم درون باغچه.برای همین او عاشق گل وگیاه است وبا یک جنگل بان عروسی کرد!
آن وقتها بچه بودم نمی فهمیدم که…اما برای برادرت را انداختم توی دریا.
-چرا؟
-آخر مادر خدابیامرزم می گفت بندناف آدم هرجا باشد سرنوشت آن را به همان سو می برد؛دیدی که بچه ام آخر دریا نورد شد!
می پرسم: برای من چه شد؟
من من کنان جواب می دهد:برای تو…وقتی پدرت با صورتش شکمت را نوازش می کرد؛افتاد.
هر چه گشتیم پیدا نشد…گیره اش بود،اما خودش اصلا!
-مگر می شود؟
یکی از آن آه های جانسوز را می کشد.
-آدم که بد اقبال باشد همه چیز می شود.
اگر عقیده مادر بزرگم درست باشد؛بند ناف من تا الان باید لای ریش های بلند پدرم چسبیده باشد که با این سن و سال هنوز بیخ ریشش هستم.
.
نویسنده: فاطمه رهبرعضو انجمن داستان هزارو یک شب
منبع:hezaroyekshabedastan.blogfa.com
نوشته بسیار جالبی است امیدوارم وضعیت به شکلی گردد که هیچ بند ناف دختری به ریش هیچ پدری نچسبد با توجه به اینکه سن ازدواج به ۲۷ سال رسیده .
خیلی جالب بود و البته خرافی چون اغلب بند ناف ها راهی سطل زباله میشن ! 😉