این روزها، آبکنار ما در تب و تاب زیبایی بسوی جشنواره هندوانه گام برمی دارد. در قهوخانه ها، سر کوچه ها، دید و بازدیدها و حتی در مزرعه و شالیزارها، بحث بر سر جشنواره هندوانه جریان دارد. بنابر خبر برخی دوستان، برخی از کشاورزان آبکنار خوبترین هندوانه را از باغ هندوانه انتخاب کرده اند، برخی دیگر به این در و آن در می زنند تا پاسخی برای چند و چون این جشنواره بیابند. با مادر هفتاد و اند ساله ای در مورد جشنواره هندوانه صحبت می کردم، مشتاقانه در انتظار این جشنواره بود. از قضا می گفت هندوانه آبکنار امسال بسیار گران قیمت به بازار آمده است. می گفت هندوانه امسال یک حال و هوای دیگری دارد. کوتاهی ما برای برای بهتر نشان دادن اهداف و نتایج جشنواره به محدود بودن زمان این جشنواره برمی گردد که امسال هیچ چاره ای به جز شکستن طلسم “اما” و “اگر” برای برگزاری این جشنواره نداشتیم. آنچه امسال به عنوان جشنواره هندوانه برگزار خواهد شد، نباید به عنوان تصویر اصلی این جشنواره در اندیشه ساکنان مردم شریف آبکنار جا بیافتد. وسعت این جشنواره بسی گسترده تر از آن است که امسال، همیاران ما برای برگزاری آن آستین همت بالا زده اند. بماند از اینکه چند ایمیل هم از دوستان داشته ام که از حرف و حدیث های روزمره حاشیه ی این جشنواره در قالب درد و دل به میان آورده بودند که کاملا طبیعی خواهد بود که عده ای در بدبینی روز افزون امروز، روح دایی جان ناپلئون را در ذهن بیدار کنند و هر تلاشی را آبشخور یک دسیسه ی از پیش تعیین شده بدانند.
بیاد دارم که سالها پیش، کارگری با هیکلی کوچک در شرکت ما کار می کرد که بهترین کارگر شرکت ما بود. بسیار دوستش می داشتم. بارها دعوتش کردم که به خانه بیاید. با ات عیالش. در هر موضوعی کمکش می کردم حتی برای خریدن کامپیوتر، خودم پارتهای کامپیوتر را برایش سفارش دادم و یک کامپیوتر سفارشی برایش آماده کردم. یک روز که به همراه بچه و همسرش به خانه ما آمده بود، پرسش عجیبی از من کرد. پرسید در قبال این کارهای که برایم انجام می دهی، از من چه می خواهی؟
ماندم که چه بگویم. از اینکه با این هیکل کوچک، کارهای ناممکن را در شرکت انجام می داد دوستش می داشتم. سخت کوشی او را و اتکا به نیروی خودش را دوست می داشتم. دلم می خواست برادر خودم باشد. من هم برادر بزرگترش. اما چنان این عشق و دوست داشتن در آن دوره غیرطبیعی بنظرش آمده بود که گمان می برد به هوای کاری و برنامه و نقشه ای، اینچنین دوستش می دارم. حالا هم این حکایت را در همین جشنواره هندوانه می بینم. برخی از دوستان چنان با عشق و مهر دل به این کار بسته اند، که برخی ها در بندرعباس وقتی دورادور خبرها را دنبال می کنند، گمان می برند، این دوستان بدنبال یک سودآوری شخصی در این کار هستند. بقول دکتر شریعتی که بر او خرده می گرفتند که چرا شما وقتی به همدیگر می رسید مانند پولداران و خوشگذرانهای بالای شهری تهران، با هم دست می دهید و همدیگر را در آغوش می کشید، وی در پاسخ به این خرده گیران می گفت: دست دادنهای ما کجا و در آغوش گرفتن آن بالای شهری ها کجا؟ کجای کارید؟
عشق به زادگاه را نمی توان با انبوهی از واژه ها بیان کرد. تب و تاب عجیبی دارد. دل آدم را خراب می کند وقتی زادگاه آدم دلمرده بنظر می آید. آدم پژمرده می شود. روز و شب اش را نمی تواند تشخیص بدهد. در آنسو اگر قرار باشد با کوشش و تلاش، زادگاه آدم به آینده ای درخشان دست بیابد، شوری ناپیدا در درون آدم زاده می شود. دنیا را می توان بدوش گرفت. بلندترین کوهها را می توان جابجا کرد. ناممکن ترین کارها را می توان با همین عشق، به کاری شدنی و عادی تبدیل کرد. این عشق چنان گسترده است که تنها آنان که اینچنین زادگاهشان را دوست می دارند، توان درک آنرا دارند. مابقی غرغر زدن در بیرون زمان است و تنها ماندن.
.
منبع: سایت آبکناری