بادلهره و دلواپسی رهسپار سرنوشتی نامعلوم بودیم که درصد بیشتر آن پنجه افکندن با دشمن بود.اتوبوس سیاهی شب را می شکافت و به پیش می رفت از گردنه های جاده خرم آباد به اندیمشک ،گردش های پیچ در پیچی که دلهره آدم را بیشتر می کرد ودر آسمان هم ستاره ها چشمک زنان ما را نظاره می کردند و گاهی وقتها فکر می کردیم در حال حرکتند و ستاره نیستند شاید هواپیمای دشمن باشد.
کمتر از ۶ ماه پیش ساجدین و فرخ که زودتر از من به سربازی رفته بودند شهید شده بودند که این مسئله هم آنجایی را که می رفتیم دلهره آورتر می کرد.
کمتر از ۲ ماه تا شروع سال ۶۰ مانده بود وما تازه داشتیم می رفتیم به منطقه ای نامعلوم در منطقه جنگی جنوب کشور،جایی که زمانی برای تفریح می رفتند اما ما داشتیم می رفتیم برای جنگ.
از منجیل راه افتاده بودیم ،بعد از ۳ماه دوران آموزشی در یکی از پادگانهای تهران که وجودمان را از لوسی و بچه ننه ای در آورده بود یک ماه هم در شهرستان بروجرد آموزش تخصصی مین و تخریب را دیده بودیم و بعد بر اساس نمره به لشگر قزوین و گردان منجیل منتقل شدیم و حالا هم پیش به سوی حفاظت از خاک وطن.
نیمه های شب رسیدیم نزدیکیهای اهواز ،در یک چادر جمع شدیم نمی شد بخوابیم .تا صبح بیدار بودیم بیداری و نتوانستن خوابیدن پر از دلهره و اضطراب.
اوایل صبح بود که یک کامیون بنز ۱۹۲۱ کمپرسی آمد و ما ۳ نفر از آن گروه ۴۰ نفره را که آموزش مین دیده بودیم و ۲ راننده لودر و گریدر را که در اراک آموزش دیده بودن را در قسمت بار سوار کرد و برد به سمت گروهان جدیدمان.
اگر زنده می ماندیم می بایست ۲۰ ماه آینده تا پایان سربازی را در این گروهان با یک سری آدمهای ثابت و سربازهایی که می آمدند و می رفتند مانند یک خانواده زندگی می کردیم ،تجربه ای جدید و پر از هیجان با آدمها و دوستانی جدید.
من بودم و مصطفی که بچه ازباران فریدونکنار بود و رجب که بچه ساری بود،مصطفی که بیماری کچلی موهای قسمتهائی از سرش را ریخته بود و موهاش تنک بود مصطفی بچه کشاورز بود و رجب هم پدرش تاجر فرش بود.
و آن ۲ نفر دیگر هم علی راننده گریدر و بولدوزر و مسعود راننده لودر.
بالاخره رسیدیم به گروهان که در منطقه ای به نام رقابیه مستقر بود که مکانی بود در حد فاصل اهواز و اندیمشک که از جاده اصلی چند کیلومتری فاصله داشت.گروهان در یک محوطه وسیع که چادرها به صورت پراکنده بر پا شده بودند و درختچه ها و درخت ها یی در گوشه و کنار که از سمت جنوب به قسمتی از رودخانه کارون می رسید ودر قسمت شرقی ورودی به گروهان حوضچه بزرگ و عمیقی هم بود که در اطرافش آشپزخانه های گروهانهای مختلف مستقر بودند و در آن حوضچه سربازها گاها شنا می کردند که در یکی از روزها هم یک سرباز آشپزخانه در آن غرق شد که بعدا شنا در آنجا ممنوع شد.خودمان را معرفی کردیم و معرفی نامه هایمان را تحویل دادیم و به انباردار معرفی شدیم برای دریافت چادر ،اسلحه مهمات ودیگر ملزومات .
خودم را چسبانده بودم به مصطفی و رجب هر چند رجب مایل نبود که یک گیلک با مازندرانی ها همسنگر شود اما شدم و…………..
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)