درخانه را محکم می زد و اسمم را هم فریاد می زد و می گفت بدو بیا ماشین فیلم اومده ،زود باش بریم. جیپ آهو استیشن که روی باربندش وسایل فیلم را می گذاشتند و داخل حیاط مدرسه بزرگ وسط محل پارک می کرد و صفحه بزرگ سفیدی را که بزرگتر از تخته سیاه بود در یک گوشه علم می کرد و بعد با آپارات شروع به نمایش فیلم می کرد.به ترتیب اول فیلمهای تبلیغاتی دولتی و پس از آن آموزش توصیه های بهداشتی و در انتها هم با نمایش رقصهای محلی و یا فیلمهای داستانی کوتاه کار نمایش پایان می گرفت وما چه لذتی می بردیم از این نمایشهای گاه به گاه در زیر آسمان پرستاره و شبهای بی خیالی و خوش روزگاران کودکی.هنوز نه برقی بود نه تلویزیونی.
تا کم کم با سینما آشنا شدیم ، ابتدا با پدرم و یک بار با شوهرعمه و پسر عمه ها و بعدها با دوستان و تنها پا به سالن های تاریک سینما گذاشتم و تماشای فیلمها با آداب خاصی بود:پرده های مخملین جلوی پرده نمایش با نواختن چند زنگ به طرف بالا یا طرفین جمع می شد و ابتدا سرود وبعد آگهی های تبلیغاتی و آنونس (که آن موقع می گفتیم پیش پرده ) و بعد هم شروع فیلم اصلی.
در وسط نمایش فیلم و یا فاصله دو پرده اشخاص دستفروشی که وسایلشان را که شامل ساندویچ تخم مرغ،کالباس،تخمه ،پسته،بادام و …..بود بر روی تخته ای که با بندی به گردنشان آویزان بود از لابلای صندلی ها عبور می کردند و با گفتن ساندویچ تخمه اجناسشان را می فروختند. دیدن این فیلمها بدون تنقلات یعنی شنا در استخر بدون آب.
بعضی از اسمها یا مکانها در ذهن آدم برای همیشه حک می گرددمانند اسم یک فیلم مربوط به دهه ۵۰ که به طور اتفاقی امروز دارم این خاطره را باز نویسی می کنم یکی از بازیگران اصلی آن صبح فوت کردند و تا وقتی عمه ام زنده بود و هر وقت پیشش می رفتم می گفت یادته با وحید خدا بیامرز اومده بودید خونه ما.
وحید هم پسر عموم بود هم پسر خاله ام پدر و عموم با دختر عموهایشان ازدواج کرده بودند.عمویم نظامی بود و به خاطر شغلش مدام در شهرستانهای مختلف بود .
درتعطیلات تابستانیش با خانواده به منزل ما می آمدند با کلی سوغات و هدایا.
رادیو گرامی هم داشتند که همیشه با خودشان می آوردند و شبهای زیبای تابستان ما با گوش کردن صفحات مختلف خوانندگان رنگ و بوی دیگری می گرفت.
یکی از روزها با وحید رفتیم انزلی برای گردش و قدم زدن در بلوار و سینما،یک سری هم به خانه عمه مان زدیم تا وحید اورا ببیند که عمه ام با دیدن او خیلی خوشحال شده بود به طوری که همیشه این رفتن به خانه شان را به یادم می آورد و همزمان اشک در چشمانش حلقه می زد.
در یکی از شبها که عمویم ماموریت بود و خانواده اش در خانه ای سازمانی در شهرکی به نام نفت سفید در حوالی شهر اهواز ساکن بودند ،وحید دچار اوریون شده بود که دیر به درمانگاه رسانده می شود و متاسفانه مرگ مانع ادامه زندگی او می شود و باعث شوک مهیبی به خانواده مان می گردد که تا مدتهای مدیدی باید می گذشت تا سنگینی نبودش کم رنگ تر شود.
اسم وحید و آن فیلم برای همیشه برایم با هم عجین شده اند.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)