انگشتانم را در هم قفل می کنم و به طرفین می کشم تا خستگی شان در برود ،خسته شدم از بس مشقهای تعطیلات نوروز را نوشتم ،آفتاب نوبهاری در حال غروب کردن است و گرمای نیمه جانش رخوتی خوش و دلهره آور را به جانم می ریزد.
برنامه ریزی فکر نمی کنم جدیدا ابداع شده باشد ،از خیلی وقت پیش بود از سالهایی خیلی دور و ما هم برای خودمان برنامه ریزی داشتیم.
برنامه برنامه است ،از چهارشنبه سوری تا اول فروردین که بعضی اوقات هفت روز هم می شد درس و کتاب تعطیل بود،اصلا برای خودمان رسم و رسوم درست کرده بودیم شروع عید را از چهارشنبه سوری تا سیزده بدر می دانستیم و در جشن و شادی بودیم.
روزای آخر مدرسه فقط یک دفتر و خودکار همراهمان بود تا مشق و درس هایمان را که می بایستی در طول ۱۳ روز بنویسیم و بخوانیم یادداشت کنیم.
پدرم برای سفره هفت سین به جای شیرینی کیک می خرید انگار جشن تولد سال نو بود که روی کیک همیشه عروسکی از شکلات به شکلهای مختلف بود و این کیک تا اخر تعطیلات دست نخورده در سالن پذیرائی بود وشگفت اینکه خراب هم نمی شد و روز آخر خودمان می خوردیم و آن عروسک شکلاتی هم سهم من بود که هنوز خواهر بزرگم با یادآوری اش تبعیض پدر را نسبت به فرزندان گوشتزد می کند بهش میگم ای بابا یه تیکه شکلات که این حرفها را ندارد.
روز اول عیدبچه هایی بودند که با یک پلاستیک بزرگ به خانه ها می رفتند ودر همه خانه ها هم باز بود و با گفتن خالا خالا تی عید مبارک سال نو را تبریک می گفتند و صاحب خانه ها هم با دادن تخم مرغ پخته ،آجیل ، شیرینی و خیلی کم سکه ای ۲ریالی یا ۵ ریالی ویا پولهایی دیگر که بستگی به سال مورد نظر وارزش پول تشکر می کردند بابت این تبریک گفتن.
ما هم که چشم به راه مهمان بودیم و گرفتن عیدی،آخ چه کیفی داشت این عیدها،اما حالا جز دردسر و هزینه کردن برای ما بزرگترها چیز خاصی ندارد جز اینکه یک سال دیگر به عمرمان اضافه می شود و از فرصت ماندن مان در روی زمین کم.
از همه بیشتر شوهر عمه اقدس عیدی می داد وقتی هم می آمد با یک جعبه بزرگ شیرینی خامه ای خوشحالیمان را بیشتر می کرد. روحشان شاد.
در دوره راهنمائی و دبیرستان هم بعد از گذشت چند روز از سال نو با بچه ها می رفتیم انزلی و ۴تا فیلم را در سینماهای شیر وخورشید،ایران ،گل سرخ وارتش می دیدیم سینمای آریا تعطیل شده بود ولذت بردن از روزهای آغاز سالمان هزار برابر می شد.
ساندویچ های کالباس و کتلت آن روزها را با نان سفید هنوز در ذهن خاطره هایم هستند و مانند آن را هنوز نتوانسته ام دوباره مزه کنم همان طور که خوشمزگی و طعم ماکارونی های خاله توران مرحومم را در اوایل دهه ۶۰هنوز جایی نخورده ام.عیدی گرفته بودیم و پولدار بودیم و عصر موقع برگشتن خوراکی برای خانه می خریدیم.
دم جاده و ابتدای ورود به ساحل تپه های شنی بود و مثل حالا صاف و یکدست و پر از ویلا و خانه های مسکونی نبود،گیاهان سوزنی داشت و بعد از تپه ها و تا رسیدن به ساحل که باریکه راهی بود واز ان می گذشتیم تا به ساحل و آب برسیم .بکر و دست نخورده مثل روز اولی که خدا زمین،شمال و کپورچال را آفریده بود.
چندین سال بعد از ظهر برای رد کردن نحسی ۱۳ با باقی مانده آجیل ومیوه با نشستن روی تپه های شنی به عصر می رسیدیم و بزرگتر که شدیم با دوستان به جاهای مختلف می رفتیم تا آخرین روز تعطیلات را هم با شادی به پایان برسانیم.
در دوره دبستان و راهنمائی همه کارهای مدرسه را می گذاشتیم برای ساعات آخر روز تعطیلی با گذراندن حدود ۲۰ روز شادمانی در پشت سر و جلوی رو با فردائی دلهره آور در مدرسه.گاهی برای آن ایام دلم تنگ می شود تا آن حد که اشک به چشمانم می آورد
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
من علی رستمی هستم، فرزند جعفر و نوه طهماسب رستمی، شما را ندیده و نمیشناسم ولی از کودکی پدرتان را دیده ام که در انتهای بازار، جلوتر از دوچرخه سازی مهران سلمان پور و علی سلطانی، مغازه موکت فروشی داشت. از خاطرات زیبایتان لذت بردم و خاطراتم از کپورچال برایم تداعی شد. با تشکر