زوزه و فریاد شغالها بلند بود،آخ جون فردا آفتابیه و پدر قول داده که اگر باران نبود برویم انزلی و برام کفش بخره.
هر روز وقتی در مدرسه جلوی صف دانش آموزان میرم بالا تا دعای صبحگاهی را بخوانم نمی دونم چکار دارم می کنم کلمات حفظ شده را تند تند می خوانم تا زودتر بیایم پائین و در این مدت نگاهم به جلوی کفشهایم است که سوراخ شده اند،هر روز با شرم و خجالت میرم بالا و فکر می کنم همه دارند به سوراخ کفشهایم نگاه می کنند.
آخرای ماه اسفنده ،پدر اوایل بهمن منو برد خیابان سپه خیاطی موقر تا برام امسال یک کت و شلوار دوخته بشه هر دو سال یکبار این کارو می کرد.
تا آلان دوبار رفته ام پرو و فکر کنم همین روزا کت و شلوارو تحویل بگیرم.بعدازظهرپس از مدرسه و خوردن نهار رفتیم انزلی و از کفش ملی یک جفت کفش خوشگل خریدم ،خیلی خوشحال بودم قول گرفتم که بعد از تعطیلات سال نو کفش قدیمی را دور بندازم و کفش نو را بپوشم.
برای پدرم سخت بود ،یک کارمند ساده با ۵ تا بچه و پدر و مادرش . با این حال هیچ وقت نمیگذاشت سختی ها را کامل حس کنیم.
دیگه صبح ها به زور مدرسه می رفتیم ، چند روز بیشتر تا عید نمانده بود و کسی حوصله گوش دادن به درسها را نداشت و روی تابلو سیاه به جای باقی مانده روزها ،ساعات مانده به تحویل سال را می نوشتیم.
خانه ها بوی تمیزی و تازگی می دادندو تنفرم نسبت به کفش هایی که پایم بودند بیشتر می شدند و همین روزها بود که با تمام زور و قدرتم پرتشان کنم انتهای حیاط و فردای تعطیلات با چه قدرتی از بین بچه ها رد بشوم و بروم بالا و جلویشان با کفش نو دعای صبح را با شور و شعف دیگری بخوانم………….
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)