به یاد همه شهدا ی جنگ تحمیلی و همه آنهائی که روزی در یک کلاس بودیم وشهید شدند
باران نم نم می بارید ،عاشق این جور باریدنش در روز و شدیدش در شب وقتی که روی شیروانی آهنگی گوش نواز را می سازد هستم.
چند روزی بود عمه ام فوت کرده بود و من نتوانسته بودم در مراسمش شرکت کنم امروز آمدم که فاتحه ای برایش بخوانم که خاطراتش به صورت فیلم کوتاهی از ذهنم گذشت.
برگشتم که بروم که یکباره چند قدم پشت سرم مقبره های شهدا و عکسهایشان را دیدم ،دلم گرفت. ناگهانقیافه آشنائی دیدم ،به سنگ قبری که خیره شده بود نگاه کردم و عکس بالای سنگ که در یک قاب بود و نگاهم می کرد.آه خدای من فرهاد بود انگار آنجا نشسته بود و به من لبخند می زد،نشستم و انگشتانم را روی سنگ گذاشتم و فاتحه دادم،خاله فرهادفرهاد فقط نگاهم می کرد،هیچ چیزی را نمیشد در چهره اش تشخیص داد،مثل سنگ بود اصلا نپرسید کی هستی فنمی دانم اصلا شناخت مرا؟
خودش بچه دار نمیشد و فرهاد را وقتی کودکی بود پیش خودش و بزرگش کرده بود .
در یک گروهان بودیم کادری بود،یاد روزی افتادم که جابجایی داشتیم و لوازم چادرمان را بار کامیونها کرده بودیم و از رقابیه به سوسنگرد می رفتیم که یکباره ترمز کامیون ما قفل کرد و ترس وجودمان را گرفت ،با هر ترفندی بود ماشین را در شانه خاکی نگه داشت درحالتی که هر آن امکان چپه شدن را داشت با رسیدن مابقی کامیونها ماشین را بکسل کردیم و رفتیم.
حالم بد شده بود و باران همچنان می بارید ، رفتم سمت ساحل و کنار دریا ،نفسم به شماره افتاده بود سیگاری روشن کردم و با ولع دودش را پائین دادم ،باقدم زدن و سیگار کمی آرام شدم.
دنگ دنگ کلاه آهنی که روی سنگ ریزه ها می خورد و تمام بدنم داشت می لرزید و آن لعنتی ها هم از ارتفاع کم رگبار مسلسل را به ما بسته بودند و به هیچ کدام گلوله ای نخورد در حالیکه هیچ جان پناهی نداشتیم ودر ابتدای میدان مین دراز کش بودیم،با تیراندازی پدافندهای هوائی هواپیماها بعد از دو بار دورزدن وشلیک کردن برگشتند.
بلند شدیم و راه افتادیم طرف میدان مین و سرنیزه ها را اریب عمود برزمین می زدیم و جلو می رفتیم و مینهای کاشته شده را پس از خنثی کردن و بیرون آوردن چاشنی ها جداگانه در یک گوشه می ریختیم.
یک عرض ۱۵ متری را سه نفره خنثی می کردیم و جلو می رفتیم ،سمت راست استوار هدایت ،وسط فرهاد و سمت چپ هم من،هواپیماها هم گاها بالا سرمان و منطقه آزاد شده پرواز می کردند و راکتی می انداختند و توپخانه شان هم بعضی وقتها شلیکی می کردند.
حدودا یک ساعتی از کارمان گذشته بود که صدای سوت گلوله ای شنیده شد و بعد صدای انفجار شدیدی در نزدیکی ما شنیده شد ،فرهاد به جای دراز کشیدن وپناه گرفتن در حالی که یک مین ضدنفربر در دست داشت برروی یک مین دیگر نشست وناگهان پرتاب شد به سمت آسمان،من و استوار هدایت پرت شدیم که یکی از ترکشها خورد به پایش که پایش از مچ آویزان شده بود ومن را هم که موج انفجار پرت کرده بود و کمی گیج و منگ بودم و ترکش به من نرسیده بود ،با نامتعادلی به سمت فرهاد رفتم و وقتی بالی سرش رسیدم و خرخری کرد و با چشمان باز و در حالی که تمام بدنش خون آلود بود و من نتوانستم ببینم که بدنش داغان شده و نگاهم به چشمان بازش بود و آن طرف هم استوار هدایت دادوفریاد راه انداخته بود ومن هم مات و گیج و حیران……..
.
ارسالی : آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)