.
یکشنبه بود بیستم آذر ماه ساعت هنوز نه نشده در رشت
یک زن تمام زندگی اش را مرد مردی پی جنازه خود می گشت
مرد ایستاد روی لبش سیگار باران سکوت خلوت این کوچه
مردی که دیر عاشق یک زن شد انگار بود قسمت این کوچه
هر شب همیشه ساعت نه اینجا او در نگاه مرد قدم می خورد
تنها به خاطر دو ورق لبخند خواب دو چشم مرد به هم می خورد
چشمی که هیچوقت ندید او را انگار زن همیشه توی مه بود
روزی هزار مرتبه گم می شد در پشت شیشه های بخارآلود
مردی که هیچوقت نپرسید او می شد مسیح قصه زن باشد؟
می شد مسیح قصه او باشد؟ میشد مسیح قصه او… شاید
خود را صلیب کرد و رها خندید من مثل تو تو مثل منی نامرد
سیگار دودمی شدو او هم دود من می شوم مسیح خودت برگرد
هی دود حلقه می شدو او حس کرد باید طناب دار خودش باشد
مصلوب رادوباره به دار آویخت می خواست سوگوار خودش باشد
یکشنبه عصر بیستم آذر ماه یک زن نبود ساعت نه در رشت
مردیکه دیرعاشق این زن شددنبال بی جنازگی اش می گشت
#
ارسالی : خانم اسماء میرزایی کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی
thank you very much
this site is wonderful.