.
او چشمهای قهوه ای تیره یا دستهای ساده نمی خواهد
یک مرد شاهزاده ایرانی با اسب روی جاده نمی خواهد
او دختری ست مثل همین امروز از لحظه های ساعت خود دیر است
تف کرده روزهای قشنگش را از بودن و نبود تو دلگیر است
او دختری ست مثل شما آقا یک ساعت از هوای دلش ابری ست
یک روز باد می بردش از شهر شهری که قسمت دل دختر نیست
این چشمها سفید شدند آقا از بس که چشم های تو را خندید
باور کنید می رود او از دست وقتی که چتر دست نمی گیرید
قسمت نبود باد بباراند این چشمهای خسته و سنگین را
قسمت نبود چتر سرش باشد قسمت نبود دست تو را حتی …
انصاف نیست چشم نجیبش را بر چشمهای سرد تو بسپارد
بگذار چشمهای قشنگش را کافر به چشمهای تو بشمارد
#
ارسالی : خانم اسماء میرزایی کارشناس ارشد زبان و ادبیات فارسی