با یادی از فیلم هفت تیرهای چوبی ساخته شاپور قریب
با علیرضا لب جاده بالاو پائین می رفتیم ،پدرهامون که پسرعمو بودند با دو فامیلی مختلف رفته بودند انزلی تلویزیون بخرند.
کلافه شده بودم از نیامدنشان.دائی ام (پدرعلیرضا)داروخانه داشت و به همین خاطر با دکتر درمانگاه دکترامینیان و علیرضا با پسرش حامد دوست بود.
خانه دکتر امینیان یک گوشه از حیاط درمانگاه قرارداشت. د و یکی دوباری ما رفته بودیم خانه شان برای دیدن تلویزیون اما چیز زیادی ندیده بودیم، زمان اعلام برنامه گوینده می گفت تا دقایقی دیگرپخش اخبار با فیلمهای خبری، فکر می کردم حالا چی هست.
هواتاریک شده بودوخسته و بی حوصله شده بودم از علیرضا جدا شدم ورفتم خانه.
بالاخره شاوب لورنس مبله ۲۴ اینچ در یکی از ۲ اتاقمان جا گرفت وچه ابهتی داشت این لامصب وچه شور و حالی داشتم من از ذوق.
فروشنده تلویزیون یک نفر را با پدرم فرستاده بود برای راه اندازی آن که پس از نصب انتن بالای سقف شیروانی شروع کرد به تنظیم که آن موقع فقط یک کانال بود.
تنظیم انجام شد وروی صفحه فضانوردان در کره ماه بودند،خدای من یعنی این تلویزیون مال ما بود چه کیفی داره.
برق مدت زیادی از امدنش نگذشته بود اما فقط تا دم مسجد محله آمده بود که تقریبا می شد وسط روستا که پدرم از آنجا را با هزینه شخصی توسط کاشتن چوب و تهیه کابل با طول حدود ۱۰۰متر،برق را رسانده بود به خانه و چراغ گرد سوزها را گذاشتیم لب تاقچه.اینکه شبهای پرستاره تابستان دور چراغ گرد سوز بشینی و داستان شب گوش کنی ،صبح های جمعه شما ورادیو ،شبها فرهنگ و مردم انجوی شیرازی را بودواین وسط ها گوینده، اعلام برنامه تلویزیون را بگوید وتو در رویایت برنامه ها را داشته باشی تمام شد.
حالا تلویزیون در یک گوشه خانه مان بودوباعث تنوع در زندگی یکنواخت ماشد،تنوع خوب و بد.
حتی یک روز که پدرم به خاطر کاری به تهران رفته بود و تلویزیون نمی دونم چه مرگش شده بود و جمعه ای بود که سریال چاپارل پخش می شد.هر کاری کردم تصویرش نمی امد در همین اوضاع و احوال پدربزرگم آمد،پدربزرگی که هر شب وقتی می خواست برود بخوابد و از اتاق تلویزیون رد میشد رویش را می کرد آن طرف که چشمش به صفحه تلویزیون نیفتد حمله ور شد طرف من و گفت چه کار می کنی خرابش می کنی ،چرا باهاش ور میری و تنفرش را از این جعبه جادو با فشاردادن گلوی من خالی میکرد که مادر بزرگم به دادم رسید مادر بزرگی که بر عکس او عاشق تلویزیون بود بخصوص از نوع ساز و آوازش .
نجات پیدا کردم از خانه زدم بیرون و رفتم منطقه ای که برق داشت وداخل یک قهوه خانه شدم و سریال را دیدم.
حالا دیگه ماجرائی شد این تلویزیون در خانه ما.شد پاتوق همسایه های دور و نزدیک که عمدتا شبهائی که سریال سرکار استوار پخش می شد غلغله ای می شد،روی صندوق های مادر و مادر بزرگم هم می نشستند،ما هم به زور یک جائی در یک گوشه پیدا می کردیم وهر دو نمایش را نگاه می کردیم نمایشتلویزیون و نمایش آدمها ی توی خانه که عکس العمل های جالبی در بدن و صورتشان از تماشای صحنه های سریال می توانستی ببینی.
و اینچنین شد روزگار ما با ورود تلویزیون.کم کم ادام تیرهای برق در باقی مانده محله کشیده شد و همسایه ها به تدریج توانستند تلویزیون ها و یخچال های قسطی را به خانه هایشان بیاورند که ما هم بتوانیم جلوی تلویزیون درازکش برنامه ها را تماشا کنیم و کم کم تلویزیون هم شد مثل مابقی لوازمی که دورو برمان به آنها عادت کرده بودیم اما تنها چیزی که برایمان عادت دیگری شده تعویض هر چند گاه تلویزیون با آمدن ملهای جدید.
.
ارسالی :آقای رحیم احمدجوی کپورچالی
ایمیل نویسنده : rak40ea@yahoo.com
منبع: سایت کرکان بندرانزلی (www.karkan.ir)
آقا رحیم ممنون.