اواسط شب، سر و صدای و جنب و جوش ارمنی ها به ما فهماند که به آستارا، آخرین نقطه ی مرز، نزدیک شده ایم. فردای آن روز ساعت ده صبح، در نزدیکی انزلی، ساحل هموار و پر درخت را که دور تا دور آن، در دوردست ها، با کوهستان های پر برف احاطه شده بود به خوبی می دیدم و کمی دورتر از آن، در موج شکن ها، دسته ای از مرغان ماهی خوار صف کشیده بودند و با آخرین امواج، که با برخورد به صخره ها، شکوه شان در هم می شکست، به جدال بر می خاستند. شن های زرد کرانه، رگه هایی در آب آبی رنگ دریا به وجود می آورد.
در کنار دریا، ساختمان مدوری با پوشش حصیری و یک فانوس درایی دیده می شد که گذشت زمان و تابش خورشید، نظیر برج الحمرا، روی رنگ سرخ اولیه ی آن، رنگ زرد طلایی پاشیده بود.
انزلی شهری نیست که از لحاظ داشتن جاهای دینی و جالب غنی باشد. به نظر من، غیر از فانوس دریایی و جایگاه سلطنتی، جای دیگری که به زحمت دیدنش بیرزد، نبود. ضمنا، این بندر، دژ کوچکی نیز داشت که رو به ویرانی گذاشته بود و شش دستگاه توپ زنگ زده که پایه ی ان ها در حال پوسیدن بود، در داخل قلعه به چشم می خورد.
دفاع از این بندر با این تجهیزات مختصر، بر عهده ی حدود سی نفر توپچی که لباس ژنده و مندرسی به تن داشتند، و مجموع پادگان قلعه را تشکیل می دادند، گذاشته شده بود، اما از دیدگاه مردم شهر، این عده، با این وسایل تدافعی ناچیز، قادر بودند دمار از روزگار هر مهاجمی در آورند.
جایگاه سلطنتی، به منظور توقف و استراحت شاه، هنگام مراجعت از اولین سفرش به اروپا ساخته شده استو گویا قصر زیبایی است، ولی در این موردف اظهار نظظر دقیق نمی توان کرد، برای ساختمان های این ناحیه، آفت بزرگی استف چهار طبقه ی آن را با حصیر پوشانده اند.
اورسل نوشته بعد از این حادثه ی ناگوار، کشتی از جایی که بود، تکان نخورد.
برگرفته از کتاب: گیلان در سفرنامه سیاحان خارجی