کوکو ، افسانه دختر بچه ای یتیم در گیلان است که مادر خود را از دست می دهد و ماجراهایی را به چشم می بیند.
«کوکو» ، سی و دو سانتی متر قد دارد. این موجود ، دختر بچه ای یتیم است، که همه افسانه های گیلانی ها را پر کرده است. مشخصه کوکو در افسانه ها بی معرفتی است چون کوکوها جمعی با یک ماده جفت گیری و سپس ماده بیچاره را به حال خود رها می کنند. ماده بیخانمان و آشیان، لانه پرندههای دیگری را انتخاب میکند و در هر آشیانه فقط یک تخم میگذارد و بعد آن پرنده ناچار از تخم کوکوی ماده مراقبت میکند تا به دنیا بیاد.
اما چرا بیآشیان؟ چون رسم پرندهها این است که نرها برای اثبات توانایی جفتگیری لانه بسازند، ولی حالا وقتی چند پرنده نر با هم باشند، هر کدام به لانه سازی مشغول شود سرش کلاه رفته. تنبلی به کوکوها هم سرایت کرده.
«کوکو تیتی» یا همان کوکوی معروف، از جمله پرندگانی است که به خاطر آواز حزنانگیز و موزونش در گیلان موجد افسانههایی شده که از گذشتههای دور بر سر زبان مردم این دیار بوده
در گیلان، روایتهای مختلفی از این پرنده هست: بعضیها این پرنده را دخترکی یتیم یا نوعروسی پاکدامن میدانند.
«کوکو» دختر کوچکی بود که مادرش خیلی زود میمیرد و غربت نبود مادر را هیچ چیز برایش پر نمیکند مگر ساعتهایی که همراه پدر است. چند سال مرد با دخترش سر میکند و خودش را از محبت یک همآشیان دلخواه محروم میکند تا با گوش و کنایهها و دلسوزیهای دیگران، بالاخره ازدواج میکند و برای دخترش نامادری میآورد. اولین شبی که کوکو بیحضور و لطف محبت پدر خوابید، مادرش را در خواب دید که غمگینانه به او نگاه میکرد. او تا صبح چند بار از خواب پرید و بالش یادگار مادرش خیس اشک بود. کوکو هرگز از نامادری بوی مادر به مشامش نرسید و او به کوکو خیلی سخت میگرفت. او میدانست که همه چیز و دل و جان شوهرش بسته به این دخترک است.
عشق به مرد که در هر دوی آنها به شکلی متفاوت وجود داشت و کامل بودن دختر کوچولو و بدتر از همه فهمیدن اجاق کوری زن، آتش حسادت به دختر را در دلش راه داد.
کوکوی کوچولو، صندوقی داشت که کمکم جهیزیهاش را در آن جمع میکرد و کمکم صندوق پر از پارچه و دستدوزیها و کاردستیهای هنرمندانه و زیبای دختر شده بود.
از دیرباز در روستاهای گیلان رسم بود که دختر باید با دوختودوز و جمع آوری جهیزیه ، ابراز سلیقه کند و برای ورود به زندگی جدید آماده شود. در دل زمستانی سیاه که کوکو برای دیدار خاله به روستای کناری رفته بود و برف راه بازگشت را بسته، نامادری مهربان مشتی از آویزههای نخی را در لابهلای لباسها و بافتنیهای صندوق کوکو گذاشت. در همان زمستان برای کوکو خواستگار آمد و قرار شد بعد از نوروز به خانه شوهر برود. روزهای آخر نامادری با کوکو خیلی مهربانی کرد و مدام مثل کوکو خیالپردازی میکرد اما با چه خیالاتی؟!
دستمال را نامادری به سر «کوکو» بست، حلقه زرین را عمه داماد در انگشتش کرد و این شکل جشن نامزدی برگزار شد. صبح بعد وقتی کوکو خواست دستمال سر را در صندوق بگذارد، نامادری صدای زوزه مانند دردناکی از بالاخانه شنید. وقتی رسید دید کوکو موپریشان و چهره خراشیده وسط اتاق مچاله شده و نشسته. همه چیزهای صندوق در گوشه و کنار اتاق پخش بود و بوی ناک و خزه و خیسی همه جا پر شده بود. دختر که حاصل سالها تلاش و امیدواری را که با آن همه آرزو و خوشخیالی، کشیده بود بر باد رفته میدید از خدا خواست که او را از این رنج و از این سرافکندگی و از این زندگی خالی از امید، خلاص کند. هنوز نامادری کامل وارد اتاق نشده بود که کوکوی قصه ما پیچوتابی خورد و لحظهای بعد به صورت پرندهای زیبا و دوستداشتنی درآمد و پروازکنان به بالای درخت نارون همسایه رفت و در حالی که صدایش روشن و دلنشین اما دردناک بود، شروع به خواندن کرد:
«کوکو، بسوج؛ کوکو، ببیج؛ کوکو، بنال» (کوکو، بسوز؛ کوکو، برشتهشو؛ کوکو، بنال»
کوکو پر و بالی زد و به سوی جنگل انبوه و بیبرگ روستا در آن زمستان سرد و غمگرفته پرواز کرد و ناپدید شد.