رسما آدم نیستم. هیچیک از احساسهای اطرافیانام برایام درککردنی نیست. نه مرگ مرا به ترحم میکشاند و نه بیماری؛ هرگاه به اجبار به کسی فراتر از آنچه شایستهاش است احترام میگذارم حالام عجیب بد میشود، دلم میخواهد روحم را استفراغ کنم.
نمیدانم چطور و چگونه و اصلا چرا باید به دیگران تفهیم کنم که در ذهن من، آدمها یکسان نیستند. از دید من وقتی به کسی که شایستگی ندارد، احترام بگذاری حق دیگرانی را تضییع کردی که سزوار احتراماند. نه مدرک، نه پول، نه شهرت هیچ مولفهای تهییجم نمیکند تا دیگرگون نگاه کنم.
این روزها با تمام مفاهیم درگیرم؛ با پیوندهای خونی درگیرم، با حسهایی که به زور میخواهند به من بباورانند درگیرم، با واژههای لک گرفته درگیرم. با صدای خودم و با حسی که سراسر وجودم را گرفته از نفرت حرف میزنم؛ از اینکه بردهی روابط خونی نیستم، اینکه از ترحم کردن بیزارم؛ اما دیگران به زور میخواهند از من چیزی بسازند که میتوانند تحملاش کنند نه آنچه حقیقتا هستم.
حالم به هم میخورد از سلامهای گرگینهای که بوی کار میدهد، بوی هوس، بوی سوء استفادهی انسانی، بوی …
دیگر نمیتوانم پس از مرگ کسی که سالها پیش تاریخ بودناش برایم ته کشیده، گریه کنم. از همه چشمهایی که در چشمام خیره میشوند و ناراست میگویند خستهام. مرا با قبیلهی سراسر آدم شما قرابتی نیست. از آدم بودن استعفا دادهام، باورم کنید…!