مگر میشود کسی همنسل ترا دیده و عاشقات نباشد؟ انگار این تصویر مکرر از چشمخانه حذف نمیشود که چه مشتاقانه به آن صفحات تلویزیونهای دو کانالهی دیروز خیره میشدیم تا بالاخره تو با خانوادهی مهربان و هیجانانگیزت ظهور کنی.
با همسرِ سیهچردهی مهربانات، با فرزندان سر به هوا، دانشمند، عشوهگر و هنرمندت و حتی با رنگ عجیب خودت که متنافر بود با تصوری که از پدر یک خانواده باید داشت.
مگر میشد شماها را ببینیم و آرزو نکنیم یکی از خانوادهی عجیب شما باشیم. وقتی میشنیدیم که «بارباپاپا عوض میشه»، «باربابا زو عوض میشه»، زندگی یک ظرف هیجان میشد که میتوانستی با سر در آن شیرجه بزنی و از هیچ چیز نترسی و مطمئن باشی با این روحیهی خمیری و منعطف، همه چیز را عوض میکنی، حتا به مرگ هم فرمان ایست میدهی!
سالها از آن روزها میگذرد، دیگر یادمان رفته که در کودکی چه چیزهایی را دوست داشتیم، اصلا کودکی برایمان شده لذت گاهگداری که به آن رجوع کنیم و بگوییم چه خوب که ما دورهای را بیکوچکترین فکر و نگرانی زندگی کردهایم. انگار یادمان رفته که ما هرگز نتوانستیم جزئی از خانوادهی بارباها باشیم و بیآنکه عضوی از این خانوادهی عجیب باشیم ناخودآگاه این قانون را از آنها یاد گرفتیم و هی عوض شدیم؛ اما یادمان رفت که آنها فقط تغییر شکل میدادند نه تغییر رنگ…
حالا شدهایم یک نسل، با یک دنیا فراموشی، یک دنیا ناسپاسی و یک دنیا تغییر خارج از ماهیت. حالا که مقابل آینه میایستیم، به آینه هم در نشان دادن تصویرمان شک میکنیم.
«بارباپاپای» نازنین، این روزها غم سراسر وجودم را دفن کرد وقتی حس کردم تو هم بخشی از من بودی و دیگر نیستی. حس کردم دیگر پسرک کوچولوی رذلی نیستم که فقط دیدن تو آرامَش میکرد. حالا رذالتم از نوع دیگر شده است.حتی دیگر لبخند صورتی تو را به یاد نمیآورم. فقط گمان میکنم چه خوب میشد اگر یکبار دیگر میتوانستم با قاعدهی زندگی تو یک «باربا»ی اصیل باشم.
شاید با این کار یخ روحام باز میشد؛ لعنت به این زمستون…!