نویسنده : محمد قندری زیازی
کوه عروس دامادکه در ضلع شمال غربی سی پرد ودر ضلع غربی پلورود قراردارد در بین اهـــــــالی بخش رحیم آباد معروف به (عروس داماده تله ) می باشد. تله به معنی کوه و یال صخره ای وسنگی می باشد و عموما پرتگاهی است ترسناک و صعب العبور ؛ مانند تاشه تله ، نیاشتو تله، سورخه تله ، وایگانه تله و…. . این کوه در ۲۵ کیلومتری جنوب شهر رحیم آباد ودر کنار جاده آسفالته ی رحیم آباد به اشکور درسمت راست تونل قرار دارد در ارتفاع ۲۰۷۰ متری وتمام صخره ای با پو شش جنگلی بسیار محدود ودرختان کم ارتفاع ۲تا ۵متری واقع شده است. از نظر جغرافیایی در ییلاق رحیم آباد وشمال غربی دیلمان سیاهکل واقع شده است . در ۷۰۰ سال پیش عروس زیبا ی داستان دختری ازدیلمان با چشمانی سیاه چون شوکای دیلمان و تمشک تمشکزاران گیلان ،سپید چون برف های نشسته بر قله ی بلند سماموس ،خوش خرام چونان کبک دره های کوهستانی اشکور، زیباتر از لیلی و زلیخای داستانهای ایرانی ، خوش قدو قامت تر از رعنا دختر زیبای ترانه ها وقصه های اشکوری با گردنی کشیده و وبناگوش چون کمره ی کوه بلند سماموس ، درلباس محلی قاسم آبادی چون ریاحین دشت گیلان الوان ورنگ به رنگ ،چون مردان با گله به دامان (دامنه ی جنگل ومرتع)می رفت و چوبدستی چوپانان بردوش می انداخت و پاتاوه ی آنان را برپای می کردآوازه ی زیبایی او در میان کوه های دیلمان و اشکور ورحیم آباد پیچیده بود وپسر سروقامت قصه ی ما اهل سیاهکل بود ،چون پلنگ بیشه زاران گیلان چابک ،وقتی تبر بردست می گرفت چون رستم دستان بود، چون باد می دوید. با دو داس به بالای درخت می پرید وبرای دام ها برگ می چید درکشتی گیله مردی همتایی نداشت مثل همه ی کوه وجــــنگل نشینان رشید و خوش اندام ،زمخت وستبر،پنجه هایش پولادین بودو چون شیر می غرید و…..او هرگز دختر زیباروی دیلمانی را ندیده بود روزی که بااسب به جنگل می رفت دختر قصه ی ما راکه در حال بازگرداندن گله ی گاو به روستا بود می بیند و صد دل شیدای او می گردد چهره ی زیبای دختر دیلمانی آنچنان اورا مجذوب خود می کند که یارای چشم برداشتن از اورانداشت وچنان از اسب برزمین افتاد که گویی پهلوانی ستبر اورا برزمین زده است اما ازآن سو نیز دختر دیلمانی شیفته ی زیبایی و قامت زیبای او می شود وآنچنان مجذوب می شود که فراموش می کند گاو ها در جنگل پراکنده شده اند این نگاه های عاشقانه دقایقی به طول می انجامد وهرکدام راه خود راطی می کنند و گیج ومبهوت به خانه برمی گردند. فردای آن روز پسردیلمانی به نزد دعانویس محل می رود تا دعای عشق دختر رااز دعانویس بگیرد ودختر دل در مهر اوببندد غافل از آن که دختر دیلمانی نیز زنی رابه نزد دعانویس می فرستد تا دعای مهر پسر رابه خود از دعانویس بگیرد و اینگونه دعانویس از راز آنها باخبر می شود وموضوع رابه هردو اطلاع می دهد وکار دعانویسی رابی نتیجه می داند وبه آنها می فهماند که هردو عاشق همدیگرند و چون دختر را در خطر می بیند مخفیانه با او عقد کرده و باهم نقشه ی فرار رامی گذارند و شبانه از دیلمان فرار می کنند وبه سوی جلگه ی گیلان(رحیم آباد)حرکت می کنند بعد از گذر از روستای شوک و گره کوابر ودر مسیر زیاز در میان پرتگاه های هراس انگیز سی پرد گرفتار می شوند راه بازگشت را بدتر از راه روبرو می بینند از یک سو پدرومادردختر،جلوتر از آن هم امکان نداشت بروند چون در عمق دره ی پلورود سقوط می کردند همان جا برتخته سنگی تکیه دادندواز خدا طلب نجات کردند که آنها را از همدیگر جدا نکند و آنقدر ناله سردادند که سنگهای اطراف آنان تکه تکه شد (این سنگها براثر فرسایش بدین شکل درآمده اند که اکنون نیز کاملا معلوم است )بیهوش و خسته وگرسنه به سنگ ها تکیه دادند ، پدرومادر دختر که این بی آبرویی برایشان بسیار گران بود دست به دعا برمی دارد واز سویدای دل فرزندشان را نفرین می کنند،مادر با سوز دل می گوید : «الهی! دختر ،سنگ سیاه شوی ودررهگذر بیفتی! ،الهی! لعن مردم نصیب شما شود! … آری عروس وداماد چو ن دو سنگ سیاه کنار هم در آن پرتگاه مهیب درآمدند وداستان آنها در میان روستاها و جنگل های رحیم آباد واشکور پیچید وسینه به سینه نقل شد و دوسنگی که از کنار جاده ی قدیم وجدید دیده می شوند اگرچه سنگ های سیاه عروس داماد نیستند اما همان سنگهایی هستند که این دو برآن تکیه داده بودند و صدها سال بود که رهگذران وچاربداران (چهارپادار یا استر دار)آن را همچون راهنمایی می دانستند که مسیر راه رحیم آباد به اشکور ودیلمان وقزوین را گم نکنند ( این کوه در مسیر راه مالروی قدیم رحیم آباد به دیلمان ،رودبار ، قزوین وتنکابن قرار داشته است ) .تعابیر متفاوتی از این داستان شده است که یک تعبیر آن این قصه ی عامیانه ی روستایی و حتی شهری شهرستان های املش ورودسر می باشد .به عنوان مثال در تعبیر دیگر این قصه که در منطقه ی رحیم آباد مقبول تر است ، آمده است که عروس و داماد به دلیل بی توجهی به حرف مادر که از آنها خواسته بود به طرف گیلان (رحیم آباد)حرکت نکنند تا نماز او تمام شود وآنها مخصوصا عروس به این درخواست مادر توجهی نمی کنندوبه راه می افتند ،مادر بعد از نماز می بیند که همه رفته اند دست به دعا برمی دارد ودختر خود را این گونه نفرین می کند الهی مادر سنگ سیاه شوی وتوراه بیفتی ومردم لعن ونفرینت کنند. وآنان وقتی باهمراهان به این نقطه (کوه عروس داماد در نزدیکی زیاز رحیم آباد) می رسند تبدیل به سنگ سیاه می شوند به گونه ای که از آن ارتفاع زیاد همگان آنها را ببینند وانگشت به دهان شوند.
منبع:وبلاگ عشق من زیار ziyaziloveyou.blogfa.com
سلام زنده باد گیلان واقعا زیباست من از رودسرم عشقم شماله گیلان فقط
تا حالا نرفتم باید برم به کوه عروس داماد