میخواهم از خواب لحظهها بگریزم، بگریزم به آن روزها که هنوز دستم برای چیدن آرزوهای بزرگ کوتاه بود.
چه آرزوهای کوچک و سادهای داشتیم، و چه بزرگ به بازی زندگی نشسته بودیم. حتی خدا هم در بازیهای ما حضور داشت، و ما بیآنکه بدانیم با او در مهمانیهای کودکانهمان آب و نان تقسیم میکردیم.سر یک سفره با یک بینهایت مینشستیم و بیخبرانه او را در حد و اندازههای خود میدانستیم.
بعد او بود که بیهیچ غروری با ما در شالیزارها به دنبال سنجاقکها میدوید، جای تمشکها را به ما نشان میداد، و در سایهدارترین قسمت جنگلها ما را به میهمانی پریهای جنگلی میبرد.
زبان سوسکها، گلها، رودخانهها، ابرها و زمین را که نمیفهمیدیم برایمان معنی میکرد و بعد به ما که با چشمان متعجب و دهانهای باز نگاهش میکردیم لبخند میزد. او به ما میخندید، و ما به دنبالش میدویدیم.
ظهرهای تابستان، وقتی از گرما کلافه میشدیم ما را به زلالترین جویباری که فقط خود میدانست، میبرد و ما با هیاهو به درون آب میپریدیم. هیچ وقت جدا از ما نبود همیشه او بود که روی همه آب میپاشید، چقدر با او خندیدیم، چقدر با او دلمان خنک شد… .