آخرهای آذر که می رسد، تیک تاک ثانیه ها برایم بلند می شود، به بلندای شبِ یلدا و سرمایش زیر پوستم می دود و لرزه ای که بر بدنم می افتد و می دانم که کار سرما نیست…
روزهایی که از پی هم می آیند و می روند و تجربه هایی که می گذرد. دلتنگی ای که هست و پایانی ندارد و فرقی نمی کند بیست ساله باشی یا سی ساله برای اینکه اشک های آرامت در حجاب بالش و پتو مخفی بماند. ربطی ندارد که دیگران چگونه ببینن ات، محکم باشی و یا وابسته، وقتی که دلت می گیرد، وقتی که احساس تنهایی می کنی، به انتظار همدمی باید بنشینی که بداند که چه می خواهی و دست مهربانی که آرامشت باشد برای تنهایی.
هرچه محکم تر باشی و احساس و عاطفه در ظاهرت خودنمایی نکند، بی محبتی ها را بیشتر می بینی و دلت بیشتر برای آنها که باید باشند و نیستند و چیزهایی که باید باشند اما کمرنگند تنگ می شود. انگار که این سال، این سال نفرین شده ی پر از حرکت، رهاوردش این بود که بیشتر باید در خود فرو رفت و در خود ریخت. ماحصل این یک سال می شود حجابی که حتی اشکها را پوشانده، زیرا به خودت عادت داده ای که باید محکم بود و اشک نشانه ضعف است و کیست که نداند انسان ضعیف است، حتی اگر بسیار محکم باشد.
این روزها دلم می گیرد و باران های پاییزی هم شستشویی نمی دهد روزگار مه گرفته ای را که دائم بر آن لباس خوب می پوشانی و در تلاشی که به بهترین نحو بیارایی اش؛ شاید که لباس، عجین با روزگار شود و واقعی گردد. می دانی که دیگر خواب پروانه ای نیست و دیگر هیجانی برای این روزها نیست، وقتی منتظر چیزی نباشی و وقتی کسی یا چیزی هیجانی برایت نخواهد…
این روزها که می گذرد قرار است شاد باشم، یک قرار خودخواسته که دلم را می گیراند از زورکی بودن هایش، دلم را تنگ می کند از تنهایی هایی که با حضور همه اطرافیانت و دوستانت و بی حضور برخی دیگر، با تو همراه شده و جای همراهی دیگران را هم پر کرده است. یک حس بزرگ کم دارد این روزها ، که خواب از چشمت برباید، تا که شب و روز را وارونه سازد، تا که انتظار را و چشم انتظاری را شیرین کند، تا که هر خطی را و هر چیزی را به یادی و خاطره ای معطر کند. حسی که باید مچاله اش کنی که دیگر سیمرغ ِ در کمین نشسته نیست تا به آتشی از پَرَش دوباره حَی و حاضر و تَر و تازه باشد. حسی که با عشق معنا می گیرد، حسی که همان عشق است، عشقی که باید معنای پختگی بدهد، پختگی ای که به اندام خامان ناراست می آید. همه ما را عشقی دوباره باید و تلاشی افزون تر و دلی پاک…!
چیز جدیدی نیست که درد داشته باشد. خوب می شود و بزرگ می شویم با این دردهای روح ، که مُسری تر از آنفولانزای خوکی و مرغی است اما ویروسش ناشناخته…! شاید عطر صد خاطره است که دوباره این ویروس را فعال کرده و شاید صداها و آواهاست و شاید همان «آنچه می خواهم نمی بینم» ها باشد.
هرچه هست یا خیلی موقتی است یا آنقدر دائمی و مزمن که نباید جدی اش گرفت…!
——————————————————
عاقبت دیدید ما صاحب خورشید شدیم
به مناسبت یلدا (شب چله)
چه زیبا و دوست داشتنی اند جشنها و مناسبت های فرهنگی که تلفیقی از اعتقادات و باورها ی مان از طرفی و پیوند انسان با طبیعت و پدیده های طبیعی از طرف دیگرند. و چه جان سخت و استوارند این یادگارهای فرهنگی. یادگارهایی که گذشتگان مان علیرغم این همه تهاجم و تجاوز بیگانگان و بی مهری ، خصومت و تعصب “خودی ها” و علیرغم قرنها تازیانه، شمشیرو زندان آنها را در خانه ی دلها و کنج یادهایشان برایمان به ارث گذاشتند. جشنها و مناسبت های فراوانی در گذشته برگزار می شدند که بسیاری از آنها از یاد برده شدند. اما نوروز و یلدا بخاطر خصلت و معنای وجودی شان و پایداری مردم در حفظ شان زنده ماندند و پا برجا. هردو ارتباط مستقیم با گردش زمین و موقعیتش نسبت به خورشید داشته و دلیلی است بر آشنایی نیاکان ما با پدیده های طبیعی و بنیان نهادن گاهشماری شان براساس آن. هر دو یادآور نبردی است کیهانی بین خوب و بد. نوروز جشن پیروزی تازگی و جوانی و پیشرفت است بر کهنه و جهالت و عقب ماندگی . و یلدا نیز جشن زایش مهر و روشنایی و آزادگی, و چیرگی بر تاریکی و ستم و بندگی. گرچه هنوز تا محو نهایی لشکر تاریکی راهی بس دشوار و شاید طولانی در پیش باشد، اما یلدای هرسال امید ها و آرزوهایمان را زنده کرده و مشوق کوشش های مان برای رسیدن به آن روز موعود می باشد. تنها با تلاش همگانی و: اگر از خواب بلند یلدا برخیزیم* ، امید این خواهذ بود که روزی بتوانیم با صدای رسا و بلند به همه بگوییم: عاقبت دیدید ما صاحب خورشید شدیم *
یلدا یا شب چله از سری جشن هایی است که چون نوروز و مهرگان و سده میراث فرهنگی مانده از دوران پیش از گسترش زرتشتیسم در سرزمین مان می باشد.به باور گذشتگان ما مهر یا میترا ایزد مهر و روشنایی در این شب در غاری از درون سنگ زاده می شود . در شب یلدا افراد خانواده دور هم جمع شده و جشن می گیرند و با خوردن انواع میوه جات و خشکبار که محصول نه ماه کار و تلاش بر روی زمین هست و گپ و فال و قصه گویی به شادی و سرور می پردازند. هندوانه (بویژه در شمال ایران)، انار، سنجد، بادام، گردو، مغز هسته زردآلو، تخم آفتاب گردان، میوه هاى خشک (خشکبار) و کشمش از جمله اقلام سنتی سر سفره شب چله می باشند. البته اگر توان مالی خانواده اجازه بدهد که نزد بسیاری اینچنین نیست و به گندم بوداده و باقلا یا عدسی پخته قناعت می کنند. در گیلان و مازندران علاوه بر اینها ازگیل (کونوس) و ازگیل خوابانده در آب نمک (آب کونوس) و همچنین نوعی گلابی جنگلی آبدار و ترش مزه که در آب نمک خوابانده شده (خوج در گیلان و اوربو در مازندران) نیز به آنها افزوده می گردد
نوشته:ماکان ساحلی
منبع : سایت شمالیها