می توانی؟!
رو به رویت خواهم نشست، تا تو از نفرت هایت بنویسی…
نگاهش کردم… مرا فروخته بود به نمیدانم چه مبلغی و حال که همه چیز را فهمیده بودم و مبهوت نگاهش میکردم، اشک در چشمانش حلقه زده بود…
نمیتوانستم انکار کنم که دوستش داشتم و دوستش داشتنم بود که مرا به آن حال انداخته بود و او را به آن حقارت متهم کرده بود…! مرا فروخته بود و دستانش میلرزید… حال که مرا فروخته بود و من همهچیز را فهمیده بودم و مبهوت نگاهش میکردم، دستانش میلرزید و مرا میآشفت… میترسید و من هم میترسیدم از ترسش و از نگاهش میخواندم که از من انتظاری دارد… که بلایی سرش بیاورم… که تقاص فروختنم و تمام آنچه با من کرده بود را یکجا پس دهد و من میترسیدم از ترسش چرا که هیچ نداشتم که به او بدهم… نه تنفری و نه حتی آهی از روی افسوسی که گویی با خود به دوش میکشم…! هیچ نداشتم و نگاهش آشفتهام میکرد… چشمان کسی که مرا فروخته بود و میدانست که میدانم و میترسید و من از ترسش هراس داشتم!
عاقبت نمیدانم… کشتنش بود که بی هیچ تنفری به سراغم آمده بود و با صدای وهم آلود آژیرها و نورهای آبی و قرمز آمیخته شده بود یا کشتنم… او مرا فروخته بود و من مرده بودم و او هم جایی میان نورهای آبی و قرمز محو شده بود… نمیدانم مرده بودم یا مرده بود و یا مرده بودیم… اما میدانستم به من خیانت کرده بود و مرا فروخته بود به نمیدانم چه مبلغی و میدانست که میدانم و من چشمانش را میدیدم که هراس دارند و از هراسشان میترسیدم…!