می خواستم سکوت باشم نه ساکت.نگاه کنم که چه می شود،چه می خواهد بشود، نشد؛ نتوانستم .می خواستم نگاه کنم ولی نبینم …نشنوم…
رفت نصف شهر را پیاده .همانطور می رفت و نگاه می کرد. دید مردی انگار چیزی می خواند ودست می کشید به دیوار . صدایش آرام بود و زیر. رفت نزدیک تر،می گفت : دیوار تنهاست . اتاق تنهاست . بختک افتاده به جان اتاق . به بختِ اتاق . بوی خاک گرفته . بوی عفونت گرفته. پنجره ای نیست . هجومِ تظاهر رنگ است بر اتاق . آفتابش نیست . سایه اش نیست . آن وقت بود که سبابه اش را آرام می کشید روی دیوار . در حال خودش نبود و بود . انگار چیزی می نوشت با نوک انگشتانش . پاهایش در هم می پیچید و دستهایش محکم تر حرکت می کرد . از دور انگار می رقصید . صدایش گنگ می شد وچشمهایش دیگر اینجا نبود .جایی جا مانده بود گویی. آرام می چرخید ومی خندید و حرفهایی زمزمه می کرد زیر لب. دست می کشید به دیوار .ترک هایش را نگاه می کرد و گوشش را می چسباند به دیوار . مدام می گفت اتاق تنهاست . اتاق تنهاست. سیگارش را روشن می کرد و بعد روی زمین می نشست و آخر سر آب می خواست . و انگار ملال وجودش را می گرفت . رختِ رخوت تنش را می گرفت . لیوانش را تکان می داد و می گفت تن ساکت است و آب ساکن . ماهی هایش مرده . دریایش مرده . موجش ، حرکتش مرده . دردش مرده . خوابش ، بیداریش مرده . آب را نگاه می کرد و به ناگهان می خندید . زانوانش را بغل می کرد. صدایش گنگ تر می شد و می گفت کسی پشت دیوار گریه می کند . مشت می زند . کسی نمی داند . کسی نمی فهمد که دیوار تنهاست . اتاق تنهاست…
از کنار همه روزهایی که گذشت و می گذرد ، می گذرم . باد می آید و موهایم از قالبم بیرون می ریزد .در باد پریشان می شود.به آرایشگاه می رسم تا موهایم را تیغی بیاندازم. ناگهان دیدم که کفِ سرم صافِ صاف شد . به سفیدی سرم نگاه می کردم که انگار چیز ناشناخته ای را می بینم .
خود بی مویم را می دیدم. غریبه ی عجیبی بود با چشم های بزرگ . دیدم که چقدر چشمهایم بزرگ تر شده از قبل. موهایم را از روی زمین جمع می کنم و می ریزم توی کیسه . با خودم می برم اِشان بیرون . کوچه به کوچه هِی و هوی موهام را می ریزم . زنگ می زنم به همه و می گویم تمام شهر پر از موهایم شده . باد که بیاید موهایم تا همه جا می رود . حتی شاید بیاید تا پیش شما . می خندید و فکر می کنید به من که موهایم را می کَنم با دست . مژه هایم و ابروهایم را هم . دکتر می گفت فشارهای درونش را خالی می کند اینطور . مادر می گفت مثل آدمهایی است که رفته اند شیمی درمانی…
از کنار همه روزهایی که گذشت و می گذرد ، می گذرم. می بینم سرم چقدر سنگین است و باد که می آید لرزم می گیرد. سرم می چرخد و من خسته از اینهمه دیدن . می خواستم سکوت باشم نه ساکت . می خواستم نگاه نکنم که چه می شود . چه می خواهد بشود . می خواستم نبینم . نشنوم . نفهمَم.
منبع: khan.ir